سربالایی ولنجک را که سرازیر شدم سمت خانه و افتان و خیزان که خودم را به مقصد رساندم،به جای خبرهای خوش و نمایش آتش بازی جهت عرض خسته نباشید، مانیتورم را مُرده پیدا کردم و بعد هم هی حرف توی حرف آمد و نشد بیایم اینجا بنویسم که اگر روزی بچه ای داشتم، شب کنکور کارشناسی ارشدش بَرَش می دارم می برمش سینما و پارک و بستنی کاکائویی به خوردش می دهم و با یکی از آن خنده های مخصوصی که همه می گویند وقتی مشغولش می شوم چشم هایم برق می زنند، برایش تعریف می کنم که ساعت دوازدهِ شب کنکور کارشناسی ارشدم داشتم با آچو کتابچه ی آموزش مفاهیم ریاضی به کودکان ۳ تا ۵ ساله می ساختم و بستنی طالبی هم می خوردیم دوتایی.
شاید هم برای بچه ی آچو تعریف کردم، یا هر بچه ی دیگری که پا داد! اصلاٌ تبدیلش می کنم به یک خاطره ی خانوادگی تا همه، نسل به نسل مثل یک سنت، شب کنکور ارشد بچه هایشان برایشان تعریف کنند!! اگر راوی باهوش و خوش ذوق باشد، این خاطره جنبه ی آموزشی بالایی دارد و در موقعیت های مختلف می شود ازش استفاده کرد.
*** دوازدهمین جمعه ام در " یک رب مانده "