آدم باید بداند که دلش می خواهد دوستت دارم را از چه جور آدمی بشنود.
آدم باید بداند که دلش می خواهد دوستت دارم را از چه جور آدمی بشنود.
میدانی مصی، این روزها، خیلی زیاد به گذشته فکر می کنم. به همه ی روزهایی که از آفتاب متنفر بودم و قدم هایم را تندتر می کردم تا به سایه برسم و به روزهایی که آمدند و من منّت آفتاب را می کشیدم تا شاید دست هایم گرم شوند. به تصمیم هایم فکر می کنم و به همه ی درد دل هایی که توی کلاس های دانشکده، توی اتاق مهمان خوابگاه شماره هفت، روی نیمکت های محوطه ی دانشگاه و هزار جای دیگر شنیدم و شنیدی. به بغض هایم فکر می کنم. به چیزهایی که ته دلم رسوب کرده بود و هر روز به ضخامتشان اضافه می شد. راستش مصی، عذاب آن روزها را فراموش نمی کنم. یادم نمی رود دویدن هایم و همه ی نرسیدن هایم را. یادم نمی رود که چه چیزهایی را یادم رفته بود. به گذشته فکر می کنم. به همه ی نفرتی که از خودم داشتم. به چیزی که اجازه نمی داد بزرگ شوم و هر روز مچاله تَرَم می کرد.
کی بود که تصمیم گرفتم بلند شوم؟ بعد از آخرین ضربه؟ پاییز بود. یادت هست مصی؟ یادت هست چند بار گفتی بلند شو بیا؟ ولی من باید می ماندم. به چشم دیدم که هر کس دارد راه زندگی اش را پیدا می کند و من مانده ام مثل یک لاشه ی بوگندو، مثل یک تخته پاره ی بی مصرف، مثل یک تکه سنگ. به چشم دیدم و دیگر نتوانستم مثل سابق باشم.
حالا نگاهم کن مصی، انگار دوباره دارم می خندم. به حرمت چیزی که یک عمر می خواستی و شد، دعا کن. من یک بار دیگر نمی توانم بشکنم مصی. یک بار دیگر، نه.
آن شب که خودم را رسانده بودم به حورا، همان شبی که سرد بود و باد می پیچید لای شاخه های درخت های محوطه ی خوابگاه، قرار بود که فقط به بهانه ی تحویل دادن کتابهای امانتی، از زیر درس خواندن فرار کنم، نه اینکه بروم و از نشانه ها حرف بزنم و حورا بگوید که « تو چقدر روی زندگیت مسلطی». با حورا همیشه حرف به جاهایی می کشد که کمتر کشیده شده. حالا دوباره رسیده ام به نشانه ها. به چفت و بست های کوچکی که یک سازه ی بزرگ را سر پا نگه می دارند. چیزهای در این نشانه ها هست که چشم هایم را نمی توانم به رویشان ببندم. همه ی وجود عقلی و احساسی ام را بسیج کرده ام به راستی آزماییِ این نشانه ها. این آن است که از من برمی آید. باقی اش می شود الخیر فی ما وقع.
بعضی ها خیلی زود رسیدند. آنقدر زود که مجبور شدند زود هم بروند. بعضی ها خیلی دیر رسیدند و من کاری برای شانس از دست رفته شان نمی توانم بکنم. فعلاً باید حواسم باشد به آن موقع شناسِ خاص که دقیقاً سر وقت رسیده انگار.
می توانستی با من مهربان تر باشی. می توانستی گاهی متوجه ام کنی که آنقدرها هم خنگ نیستم و راه هایی هم که رفته ام تماماً اشتباه نبوده اند. می شد به من یادآوری کنی که مهربانم و خوب گوش می دهم و قشنگ می خندم. چیزی از دنیا کم نمی شد اگر گاهی تحسینم می کردی. مثلا می گفتی چه خوب که فلان کتاب را خوانده ای، چه خوب که فلان کار را بلدی، چه خوب که فلان شخص را می شناسی، چه خوب که فیلمفارسی نمی بینی. بعید می دانم کوچک می شدی اگر از صدایم تعریف می کردی یا از سختکوشی ام، یا از قد و نیم قدهایم که حتی از پیش دبستانی ها هم یک سر و گردن بالاتر هستند.
نمی گویم کاش دروغ باف بودی، فقط، همه ی این ها، میشد که «گاهی»، فقط گاهی، اتفاق بیافتند. تا یک «همیشه»ی سالم و تمیز در زندگیِ من سر و سامان بگیرد. یک همیشه ی ساده. یک همیشه ی خوب. همیشه ای که من «هیچوقت» نداشتم.
اگر راهی، به راستی درست است، باید که در انتهای آن، یقیناً منزلی باشد و باغی. و آسایشی و نجاتی؛ و اگر معنی «راه درست» چنین است، پس ما ناگزیریم که اگر نه خودمان را، فرزندانمان را به آن باغ برسانیم. *
* بر جاده های آبی سرخ - نادر ابراهیمی - نشر روزبهان