من با دستهای تو قصه ها دارم مهربان. صبر کن ...
من با دستهای تو قصه ها دارم مهربان. صبر کن ...
آدمی رو میشناختم که از من میپرسید چرا خانمها بعد از ازدواج هرچی قبلا بودن کنار میذارن؟
اون موقع جوابشو نمیدونستم. الانم که دیگه هیچی دیگه.
دستم را که برای بار دوم بریدم برای بار هزارم با خودم تکرار کردم، نه اینکه اگر عشق نباشد، زندگی نشود، نه. می شود، فقط سخت می شود. خیلی سخت. کار راحتی نیست که بخواهی هم همان آدم قبل باشی و هم نباشی. هم از دستت خون بچکد کف آشپزخانه و هم افسردگی نگیری. البته افسردگی مستقیماً به بریدگیِ انگشت مربوط نمی شود ولی خب غیرمستقیم که می شود. شکر خدا که کتابخانه ام مهربان و استوار گوشه اتاق ایستاده و من هم آدمِ خود گول زننده ی خوبی هستم وگرنه من و پذیرایی از هفت مهمان؟ هر چه فکر می کنم به پاس این موفقیت برای خودم چه جایزه ای بگیرم، چیزی لایق و درخور پیدا نمی کنم! دختر لوس بابا دارد بزرگ می شود انگار.