دوست داشتنت مثل یک جنین در من رشد می کند. آشوب نکن. آلودگیهای اطراف را به حداقل برسان. مراقب باش. حواست به ویارانه باشد. مبادا آرامش این دنیای کوچک برهم بخورد. مبادا دیو بچه ای زاییده شود...
دوست داشتنت مثل یک جنین در من رشد می کند. آشوب نکن. آلودگیهای اطراف را به حداقل برسان. مراقب باش. حواست به ویارانه باشد. مبادا آرامش این دنیای کوچک برهم بخورد. مبادا دیو بچه ای زاییده شود...
همین الان مامان یک خبر شیرین را گذاشت توی دامنم. حلیمه ی صبور ما دارد مادر می شود، بعد از بیست سال. خدایا، به حق این روزهای عظیم، می شود؟
گاهی با یک دو دو تا چهار تای ساده هم از خودت بیزار می شوی. می بینی صداهای بهنجاری از شیپور زندگیت نمیشنوی و حسابی حالت گرفته می شود. تقصیر هر کس که بوده به جهنم، تهش تو مانده ای و این همه چیز که ترجیح می دادی تو نبودی. دلت می خواهد آن که نابجا فریاد کشیده و رو تُرش کرده، آن که چیزهایی دیده که نباید می دیده، آن که بی جهت نخوانده آنچه باید می خوانده و آن که این آجرهای سیاه و جرم گرفته و کج و کوله را روی هم گذاشته و دلت را ساخته، تو نبودی. با خودت می گویی فلان کار را چرا کردم؟ مرض داشتم؟ به سادگی اجتناب پذیر بود که. پس چی شد؟ قول داده بودم که. چی شد؟ هیچی نشد. خجالت می کشی. یک جور عجیب و غریبی از خودت خجالت می کشی. چشمت می افتد به لرزش های دلت. اشک هایی را می بینی که سبک ترت کرده اند. پایت می رسد به مکان هایی که یقین داری بدونِ دعوتِ صاحبش خوابش را هم نمی توانستی ببینی. همین چیزهاست که بیشتر خجالت زده ات می کند. حس می کنی چیزِ مزاحمی به وجودت چسبیده که از تو نیست. که از جنس خاک و گل تو نیست. غصه ات می شود. همه ی جانت جمع می شود توی گلویت. منقبض می شوی، فشرده می شوی از درون. بغض می کنی. می سوزی. سرت را بالا می گیری و صدایش می زنی به همه ی اسم های پاکش. صدایش می زنی و فقط صدایش می زنی. طلب کردن را از یاد می بری و خجالتت را اشک می ریزی. آرزو می کنی که شسته شوی. که خودش که این همه نگذاشته آنقدر سیاه شوی که خجالت کشیدن هم از یادت برود، باران بباراند در دلت. که بس شود لغزیدن. که پاهایت محکم قدم برداشتن را یاد بگیرند و فراموش نکنند.
آه...