شازده کوچولو کیه؟
از کجا اومد پسر کوچولوی موطلایی که بی هیچ غمی فقط یه بره می خواست ؟ کی بود؟ جنسش چی بود ؟ اگر آدم بود چه طور توی اون اخترکی که توش هیچ آدمی به هم نمی رسید زندگی می کرد ؟اصلا چه جوری به دنیا اومده بود ؟
...............
یه شب که شب تاب ها در کمال زیبایی نورافشانی می کردند ، جوان ترینشان که تازه این قدرت را به دست آورده بود ، سوالی در ذهنش شکل گرفت ...
پرسید : جنس این نور چیه ؟
جواب گرفت : عشق!
_ عشق ؟ ماها عاشق چی هستیم که نور به این قشنگی می دیم ؟!
_ عاشق این که شبا رو نورانی کنیم ...
_اگه ما یه شب نور ندیم چی میشه ؟
_منتظر چنین شبی نباش .چون وحشتناکه ! نگاه کن! روی تمام ستاره ها رو ببین ! اگه ما یه روز نور ندیم دیگه هیچ ستاره ای روشن نیست ... دیگه هیچ ستاره ای نمی درخشه ...
_ عجب قشنگ ! عشق چه چیز نورانییه ...! چقدر قشنگه ! اما...اما من نمی خوام عشقم اینقدر کوچیک باشه . می خوام تا اون جایی که بشه زیاد نور بدم ،زیاد عشق بورزم ... پرسیدند : چرا می خوای بیشتر از بقیه نور بدی ؟ همین برای تو کافیه ...
جواب نداد .فقط پرسید : ما ستاره ها رو برا کی نورانی می کنیم ؟ عشق ما به کی می رسه ؟
_ به هر کسی که به آسمون نگاه کنه .
_ اونا چه شکلین ؟ کجان ؟
_ کهکشان خیلی بزرگه ... ما فقط می دونیم که یه کسایی هستند ...
_ از کجا ؟ از کجا می دونید ؟ کی به شما گفته ؟
_ کسی که ما رو مامور نور افشانی کرده . اون کسیه مه همه ی کهکشونها رو آفریده پساز همه چیزشم خبر داره . اون اینقدر بزرگه که هر موجودی از اون چیزی بخواد بهش میده ... واسه چی اینقدر می پرسی ؟
_یعنی منم اگه چیزی ازش بخام بهم می ده ؟
_ حتما ! فقط باید از ته قلبت دعا کنی .
و اون دعا کرد . از خدا خواست که تا اون جایی که می شه بتونه عشق بورزه ...بتونه بشناسه کسایی رو که بهشون عشق و نور هدیه می ده ... خواست که با عشقش بزرگ بشه ...
تمام شب را دعا کرد و نور بخشید ، تا خوابش برد .
فردا صبح شاهزاده ای از جنس شب تاب ها زاده شده بود ...
او سفر کرد و چیزی را هدیه داد که دلیل زاده شدنش بود: عشق ....!!
"خودم!!"