قسمت سوم قصه نارنج و ترنج
چهارشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۸۴، ۰۳:۳۸ ق.ظ
...مدتی گذشت .کنیز بیمار شد و تشخیص طبیب این بود که داروی او خوردن گوشت کبوتر است .
کنیز می دانست که آن دو کبوتری که شاهزاده خیلی دوستشان دارد از خون نارنج و ترنج به وجود آمده اند ، پس برای این که نارنج وترنج را نابود کند ، گفت که فقط گوشت آن دو کبوتر را می خواهد.
شاهزاده اول از کشتن کبوترها امتناع می کرد ، ولی در نهایت برای این که حال کنیز که فکر می کرد نارنج و ترنج است خوب شود راضی به کشتن آنها شد .
کبوترها را که سر بریدند دو قطره از خون آنها روی زمین چکید و یک درخت نارنج از جایی که خون ها ریخته بود رویید .
درخت رشد کرد و بهترین و بزرگ ترین درخت باغ پادشاه شد .
روزی نجار دربار که برای قطع کردن چند درخت به باغ آمده بود آن درخت نارنج را دید و با خود گفت : چه درخت زیبایی ! چه چوب مرغوبی دارد ....
او از پادشاه اجازه گرفت و درخت را قطع کرد . پیرزنی از اهالی شهر که با خبر شده بود که تعدادی از درخت های پادشاه را قطع کرده اند ، برای گرفتن مقداری هیزم به قصر رفت .
وقتی پیرزن تکه های چوب را جمع می کرد چشمش به تکه چوبی افتاداز درخت نارنج که بسیار صاف و زیبا بود .از آن خوشش آمد .آن را هم با خود به خانه برد . پیرزن چوب ها را در خانه گذاشت و برای بردن مقداری دیگر چوب دوباره به قصر رفت .
وقتی پیرزن به خانه اش برگشت دید که خانه بسیار مرتب و تمیز شده و بوی خوش غذایی هم در خانه پیچیده ...
خیلی تعجب کرد وصدا زد : چه کسی در خانه ی من است ؟ آدمی یا از ما بهتران هستی !؟
صدایی پاسخش گفت : نترس ننه ! آدمم ...
پیرزن جلوتر که رفت دختر بسیار زیبایی را دید .پرسید : تو کی هستی از کجا به خونه ی من اومدی ؟
دختر جواب داد : من نارنج و ترنج هستم ...
و همه ی قصه از آمدن شاهزاده تا کبوتر ها و تبدیل به درخت نارنج شدن را برای او تعریف کرد .
پیرزن دلش برای نارنج و ترنج سوخت و به او گفت : از این به بعد تو مثل دختر من هستی و می تونی پیش من زندگی کنی ...
نارنج و ترنج قبول کرد .
چند وقت گذشت . روزی در شهر پیچید که پادشاه قصد دارد مسابقه ای برگذار کند . مسابقه این بود که هر کس باید از میان اسب ها و گاو های پادشاه یک اسب و یک گاو انتخاب کند با خود ببرد و بعد از یکسال هرکس بهتر از آنها مراقبت کرده بود و آنها را پروار کرده بود جایزه ای بگیرد .
نارنج و ترنج هم به پیرزن گفت : ننه به قصر پادشاه برو و ضعیف تربن اسب و گاو پادشاه را به خانه بیاور.
پیرزن گفت : ما که نمی توانیم خرج علوفه ی یک حیوان را هم بدهیم چطور حالا دو حیوان ضعیف را پروار کنیم ؟
- کارت نباشه ننه ! پروار کردن اونها با من ...
پیرزن به قصر رفت و هرچه نارنج و ترنج گفته بود کرد و حیوان ها را به خانه آورد.
نارنج و ترنج اسب را نوازش کرد و از حیوان خواست که پوزه اش را به زمین بکشد .
اسب این کار را کرد و دشتی پر از علوفه ی تازه به وجود آمد.
گاو هم همین کار را کرد و چشمه ی آبی از زمین جوشید .
حیوان ها از علوفه و آب می خوردند و روز به روز پروارتر می شدند .
یکسال گذشت . روز تحویل حیوان ها رسید......
اگر از قصه راضی بودید ، منتظر ادامه ی آن باشید .
"خوش و درخشان باشید"
۸۴/۱۲/۲۴