قسمت آخر قصه نارنج و ترنج
پنجشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۸۴، ۰۳:۲۸ ق.ظ
. ..روز تحویل حیوان ها همه از این که یک پیرزن توانسته به ضعیف ترین حیوان ها این طور رسیدگی کند تعجب کردند .
شاهزاده از پیرزن پرسید : خودت به تنهایی به حیوان ها رسیدی ؟
پیرزن جواب داد : تنهایی نه . من یه دختر دارم که او هم به من کمک کرد .
شاهزاده گفت : دوست دارم ببینم این دختر کیست . فردا خودت و دخترت به مهمانی که در قصر برگذار می شود بیایید .
پیرزن اطاعت کرد .
فردا نارنج و ترنج در حالی که صورتش را پوشانده بود در مهمانی حاضر شد . موقع غذا خوردن ، او یک لقمه ی بسیار کوچک برنج می خورد و چند دانه برنج هم در دامنش می ریخت . دیگر زن های حاضر در مجلس هم از او تقلید کردند .آنها یک لقمه بزرگ می خوردند و یک مشت برنج در دامنشان می ریختند .
بعد از تمام شدن غذا نارنج و ترنج چند صلوات فرستاد ، بلند شد و دامنش را تکان داد . صد ها گل رز لز دامن او بیرون ریخت .
زن ها ی دیگر هم این کار را کردند . ولی ... برنج ها در همه جا پخش شد و آبرویشان رفت ...
نارنج و ترنج شروع به خواندن کرد که :
از چاه به بیرون نشدم ؟ بله که شدم ... بله که شدم ....
دو تا کبوتر نشدم ؟ بله که شدم....بله که شدم....
درخت نارنج نشدم ؟ بله که شدم...بله که شدم .....
........
شاهزاده که این ها را شنید نارنج و ترنج را پیش خود خواند . او باور نمی کرد که این دختر خود نارنج و ترنج باشد .اما وقتی صورت اورا دید باورش شد که تمام این مدت فریب کنیز را خورده . شاهزاده تصمیم گرفت که کنیز را تنبیه کند .او را صدا زد و گفت : تو باید انتخاب کنی . بگو که خنجر سیاه را می خواهی یا اسب سیاه را ؟
کنیز گفت : خنجر سیاه می خواهم چه کار ؟ می خوام که دشمنامو بکشم ؟ نه ، اسب سیاه را می خواهم ....
شاهزاده دستور داد اسب سیاهی راآماده کنند.موهای کنیزرا به دم اسب بست و گفت : این جزای همه ی نیرنگ ها و خطاهای توست که خودت انتخاب کردی ...
بعد به اسب دستور داد : برو و در هفت کوه و دشت بتاز و تا ذره ذره بدن کنیز با سنگ ها نابود نشده به این جا باز نگرد . وقتی بیا که فقط موهای او به دمت وصل باشد ..
سپس پادشاه جشنی با شکوه برای ازدواج پسرش با نارنج و ترنج ترتیب داد....
ولابد آنها سالیان سال به خوبی و خوشی زندگی کردند دیگه!!!!!!!!!!!!
منتظر ادامه داستان نباشید ! دیگه تموم شد!
"سلامت و درخشان باشید"
۸۴/۱۲/۲۵