برای کسی که با او گل کاشتم ...! خانم هاشمی ...
دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۰۲:۳۸ ق.ظ
و برای تمام باغبانان روح من ...
گفتی بیا با هم گل بکاریم ...به حرف های پر مهرت اعتماد کردم . کاشتیم ، دستانم بوی الفبا گرفت !
تلخ بود و شیرین آن روز ...آن روزی که صفری به بزرگی تمام بازیگوشی ها و سر به هوایی های یک دختربچه ی هفت ساله گرفتم ...و چقدر شرمگین بودم آن روز از بوی الفبای دستانمان.از نگاهت شکستم ، آب شدم ...نگاهی که مرا نمی زد ، مهربان بود....
......گفتی :"دست هایت را به من بده ، به دست هایت ایمان دارم ..."
دادم دستان کوچکم را به آن دست هایی که گرم بود ، مثل دستان مادر ...
و از آن روز بود که شب ها ، خواب و آرزوی من "تو" شدن بود ...و روزها تمام تلاشم برای مثل "تو" شدن ....
تکه تکه های روحم به دست تو بود . شکستنی بودند ، خودت گفتی ... همان روز که قلم به دستم دادی و گفتی : " اول بنویس به نام خدا ... تا روحت ضد ضربه شود ، نشکند ! ..."
گفتی و نوشتم... گفتی .... نوشتم ..... نوشتم و نوشتم و قلمم را زمین نگذاشتم ...
...... و قلمم را زمین نخواهم گذاشت ، تا روزی که به معصومیتی بی پایان که دستانش بوی خوش الفبا می دهد ، بیاموزم که بنویسد :
" اول بنویس به نام خدا ، آفریدگار معلم ... "
"همیشه شاد و درخشان باشید"
۸۵/۰۲/۱۸