هم سن و سال من بودی...
شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۸۸، ۰۶:۰۰ ق.ظ
" یا قدیم "
از تو خیلی کم می دانم . نمی شناسمت ، فقط احساست می کنم . می دانم نشانه ای روشن هستی از خدایی که قصه ساز خوبی است . از خدایی که قصه ات را ساخت و روایتش را به ما سپرد ، شاید هم قصه ات را روایت کرد و ساختنش را به ما سپرد . شاید تو و قصه ات را روایت کرد تا ما در تمام این سالها بسازیمش و بسازیمش و خود نیز با آن ساخته شویم .
از هرکه تو را بپرسم و از هر کجا ، می گویند جوان بودی ، زیبا بودی و رشید ، فرزند دردانه ی خدا بودی ، شجاع بودی و فداکار ، عزیز دل پدر و مادر بودی و نور چشمشان ، می گویند در همان روزی که عاشورا می نامندش و در همان جایی که کربلا می گویندش ایستادی ، جنگیدی و لب تشنه ، شهید شدی . می گویند و می گویند . سالهاست . و وقتی بغض می کنم و می پرسم : خوب ؟چرا ؟ می گویند : عشق ... . و من گریه ام می گیرد و با خودم فکر می کنم خوشا به حالت که عشق را شناختی ... . وقصه ات را که صد باره می سازم در کنج دلم با خودم می گویم : شاید ، خوشا به حال عشق که تو را شناخت ...
درخشان باشید
خودم
هم سن و سال من بودی ...؟
۸۸/۰۹/۲۸