چای مهمانم کن ...
چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۸۹، ۰۵:۴۰ ق.ظ
یا قدیم
در شبانه روز ، هزار بار هم بالا بیاورم ، باز ، این شهر ،چیزی از این شهر ، چیزی از برج ها و عطرها و درخت ها و سطل های زباله اش در من می ماند . چیزی که در من رسوب کرده . چیزی که مرا می خراشد . چیزی که یادم می آورد برای همیشه به این زمین زنجیر شده ام .
غروب ها هوس چای می کنم . عطر چای که باشد ،بوی کافور گم می شود. زمین و زمان بوی کافور می دهد .
هوای این شهر سنگین است . دیگر در این شهر می شود نفس کشید ؟ اصلا حال هست ؟ حوصله هست ؟ اصلا " تو " هستی که چای دم کنی برایم ؟ که چای دم کنم برایت ؟
چیزی درونم را می خراشد. چیزی مثل عطر چای در غروب شهری بی تو ...
درخشان باشید
خودم
۸۹/۰۱/۱۸