روژانو
جمعه, ۱۲ شهریور ۱۳۸۹، ۱۱:۱۴ ق.ظ
از دنیا عقب بودن بد است.
این وقتی اتفاق می افتد که تصمیم بگیری در دلت بنشینی ، در دلت بخوابی و در دلت بنویسی و کلا خودت باشی و دلت که البته آن دل هم چندان خلوت نیست ، شلوغ است و سروصدا دارد و اینقدر سرگرمت می کند که اگر یهو برای رفع خستگی یا فقط شاید برای تنفس قدری هوای جای دیگر، سرت را بالا بگیری شوکه میشوی از این همه دنیای دور و برت که دیگر شبیه هیچکدام از خاطره ها و خیالهایت نیست .
بعد از آن تنفس ناگهانی ، خودت را سر یک دوراهی می بینی . باید تصمیم بگیری که می خواهی سرت را فرو کنی در لاک همان دلی که مال هزار سال پیش است و از بس بی فکر و خیالاتی بودی اصلا به اش نرسیدی و بوی نا گرفته یا تصمیم بگیری که بدوی؛ بدوی به قدر تمام این سالها و ماه ها و روزها و ساعت ها و ثانیه های پشت سرت که جلوی رویت ایستاده اند و دلت را می سوزانند . اینقدر بدوی که مطمئن شوی دیگر هیچ تکه ای از تنهایی به تنت نمانده و وجودت بوی هوای تازه ی "حال" را می دهد .
می خواهم تصمیم بگیرم.
می خواهم یادم برود که چی چیز اینطور هلم داد وسط این سبک از بودن . لب ور نچین . هیچ نمی خواهم چیزی را به گردن تو یا هر کس دیگر بیندازم . می خواهم یک صندوق چوبی نه چندان کوچک قشنگ بخرم و تمام خود این سالهایم را بگذارم تویش و بعد درش را خوب خوب ببندم و بگذارمش زیر نور آفتاب ظهر هزار نیمه ی مرداد و سوختن و بخار شدنش را تماشا کنم .
می خواهم تصمیم بگیرم ...
*خیلی ها در دلشان زندگی می کنند. خیلی طبیعی و خوب . در دلشان مهمانی می گیرند . لباس نو می پوشند . عطر می زنند و شیرینی خامه ای می خورند . من با آنها کار ندارم .بروند خوش باشند. زندگی من چیز دیگری بود . جنس دیگری داشت ، از تاروپود خواب و خیال .
۸۹/۰۶/۱۲