سفر به بهشت
پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۸۹، ۰۶:۲۹ ق.ظ
در کوچه ای تاریک راه می روم ، در کوچه ای خیلی خیلی تاریک . تاریک تر از دشت ظلمات و سرد ، سردتر از زمستانهایی که راستی راستی زمستان بودند.
گوش هایم نمی شنوند. صدایی هم نیست که اگر بود باز هم نمی شنیدمش. چشم هایم نمی بینند ، بسته نگاهشان میدارم تا لااقل خواب ببینند !
مقصد را نمی دانم.مبداء را هم فراموش کرده ام که کجا بود . اما با همه ی این ها نمی ترسم.
از هیچ چیز نمی ترسم . نه از تاریکی ، نه از سرما ، نه از سکوت و نه از چشم های کور کور کور.
من با پاهای تو راه میروم .
پاهای توهرجا که بروند آنجا بهشت است. نه! بهشت می شود!
پاهای تو از قلبت فرمان می گیرند . قلب تو نمی تواند بهشت نسازد .قلب تو تکه ای از بهشت است و تو شاید خودت هم نمی دانی .
من می دانم. می دانم که چشمها و گوش هایم را بسته ام و با پاهای تو قدم به کوچه ای گذاشته ام که سرد است و تاریک و همه چیز را هم از یاد برده ام - همه چیز را - از مبداء تا مقصد ، و فقط به حال فکر می کنم .
نمی خواهم چیزی حالم را بگیرد! پس سعی می کنم که با پاهای تو پرواز کنم تا هر کجا که دل تو بخواهد بهشتش کند !
*چقدر بد است که سر آدم شلوغ باشد.
تنهایی می آورد.
۸۹/۱۰/۱۶