از تنهایی2
چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۸۹، ۰۵:۵۸ ب.ظ
چند سال؟چند سال؟چند سال باید طول بکشد تا تمام شود این کابوس خالی و بی بو و بی رنگ و بی مزه ؟
تمام حواس بدنم حساس و آماده ی دریافت کوچکترین نشانه از بازگشت تو اند؛کوچکترین نشانه.
این همه تنهایم می گذاری که چه بشود؟که بزرگ بشوم؟!
این روزهای لعنتی که تمامی ندارند.این روزهایی که دلم هری میریزد پایین و به کسی نمی توانم بگویم . این روزهایی که همه جوری نگاهم می کنند که انگار تمام رازهای مگوی دلم را می دانند.
دلم پر است.دلم حسابی پر است و اگر این کلمات نتوانند به تو بفهمانند که چقدر تنها و بی کس ام من این روزها و این ساعت ها به درد لای جرز می خورند، به درد مدفون شدن زیر خروارها خاک سرد می خورند هم خودشان و هم نویسنده شان.
کافی بود یک لحظه من را هم می دیدی و این همه سوختنم را از بی همنفسی آن وقت دیگر اینطور فرد باقی نمی گذاشتیم در قعر قعر قعر قعر قعر قعر قعر چاه ...
۸۹/۱۱/۲۷