رنجانه یا : کارد به استخوان رسد دم مزن و سخن مگو ؟
يكشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۰، ۰۸:۳۹ ق.ظ
تا آخر عمر خودم را سرزنش خواهم کرد بابت این که تو را گریه کردم در شبی که به دنبال شب های پر بغض پیشین آمده بود و می توانست شبیه همان شب ها هم باشد و بگذرد اما نشد. کار به جایی رسیده بود که هرگز نمی شد شک کرد به شکسته شدن سد. سدی که تمام این روزها و شب ها و همه ی این ثانیه ها با سکوتم با امیدم با دلتنگی هایم با خاطراتم (خاطراتت) و با روکشی از شادی ها و سرگرمی های لوس روزانه و لبخندی تصنعی و حرف ها و واژه هایی تصنعی تر ساخته بودمش و با این که از همان اول هم می دانستم که سست است و سخت شکننده اما کم کم داشت باورم میشد که توانسته ام جلوی سیل را بگیرم - جلوی تو را - .
آن شب سد شکست . تو جاری شدی و همه چیز را زیر و زبر کردی و پیروزمندانه گذشتی و باز من ماندم و تکه هایی از خودم که هیچ به من نمی مانست و بیشتر شبیه کبوتری بود که دانه دانه پرهایش را از ریشه کنده بودند و هزار بار از بلندی پرتش کرده بودند تا پرواز کند ...
چه می گویم؟
چرا می گویم؟
چرا به " تو " می گویم؟
نمی دانم. شاید چون خیال می کنم ممکن است بدانی دلم شکسته است و ممکن است کاری بکنی.
۹۰/۰۴/۱۲