گاهی پیش می آید
سه شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۰، ۰۸:۵۳ ق.ظ
وقت هایی که از خودم عصبانی باشم یا دلم برای خودم تنگ شده باشد یا تو به ذهنم هجوم آورده باشی ، مسیر را عوض می کنم . سوار یک اتوبوس دیگر می شوم، یک ایستگاه دیگر پیاده می شوم ، از پله های آن طرف بالا می روم ، از کوچه ای دیگر می گذرم و میگذارم قلبم باور کند که همه چیز همین قدر ساده می تواند تازه شود و همین قدر ساده می شود کارهای جدید کرد و زندگی جدید داشت و آدم جدیدی بود.
مهم نیست که دیرتر میرسم ، آخرین ایستگاه مترو پیاده می شوم و می روم برای سوار شدن به اتوبوسی دیگر و پیاده شدن در ایستگاه ِ آخر آن هم . هدفونِ نصفه و نیمه و عاریه ی ویواز را میگذارم توی گوشم و رادیو جوان گوش می کنم و گاهی هم پیام! و تویِ سرم هزار جور حرف و کلمه و جمله و بند و قصه و رمان را می گذارم که با هم برقصند و روایتی جدید بسازند از آدمی که تویِ اتوبوس می نشیند و سرش را به شیشه تکیه می دهد و به چراغ های روشن و بی شمار ِ شب ِ شهرش نگاه می کند و چیزی که گوش می دهد رادیو ست نه لیدی گاگا و مهرنوش و شادمهر و انریکه و هیچ هم نگران جا ماندن نیست چون قرار است ایستگاه آخر پیاده شود .
۹۰/۱۲/۰۲