گودزیلا-بستنی-ولنتاین...و باقی ماجرا!!
پنجشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۰، ۰۷:۳۴ ق.ظ
اینجا ، رو به روی یخچال بوفه ی کوچک ایستگاه مترو ایستاده ام و دارم با چشم هایم کل یخچال را زیر و رو میکنم اون هم با دقت خاصی که اگر مثلش را زودتر از اینها نشان داده بودم حتما الان نیازی به قبولی در کنکور نداشتم واسه دانشجوی ارشد شدن و لپ تاپ و باقی ماجرا ! داشتم میگفتم! اینجا ایستاده ام و دارم سعی می کنم خوشمزه ترین بستنی را انتخاب کنم ! یک بستنی ِ کاملا خوب! که خوب بودنش یعنی اینکه هم ارزان باشد ، هم محصول شرکت دایتی باشد ، هم کاکائویی باشد ! و هم بشود به عنوان هدیه ی ولنتاین به گودزیلایی تقدیمش کرد که از دو شب پیش خواب دیده ام امروز در ایستگاه مترو میبینمش. چیزی به حرکت قطار نمانده و نگاه فروشنده هم بدجوری روی نیمه ی چپ صورتم سنگینی می کند ، تصمیم میگیرم سریعا خرید کنم و متواری شوم !
حالا بستنی به دست دارم روی پله برقی می دوم ! سعی میکنم زیاد جلب توجه نکنم ولی انگار همه دارند نگاهم می کنند و دلیل بستنی خریدن من در این روز برفی را جویا می شوند ! واضح است که نمی توانم بایستم و توضیح بدهم که آدم وقتی قرار است با یک گودزیلا ملاقات کند آن هم در روز ولنتاین ، باید تمام سعی خودش را بکند که گودزیلای مورد نظر او را نخورد! و بهترین راه برای خورده نشدن هم این است که خوراکی خوشمزه ی دیگری در دسترس باشد! نمی توانم توضیح بدهم پس بیشتر میدوم!
کاش کمتر به خوابم بها میدادم تا اینطور توی دردسر نمی افتادم ! آخر حالا که سوار مترو شده ام تمام فکر و ذکرم شده این که گودزیلای من قرار است واگن آقایان را سوار بشود یا بانوان؟؟! هر چقدر هم خاطره ی خوابم را زیر و رو می کنم به سرنخی نمیرسم . اگر الان واگن کناری را سوار شده باشد چه ؟ اگر الان آن آقا پالتو بلنده که وقتی داشتم روی پله ها میدوئیدم به قیمت پالتویش فکر کردم را خورده باشد چه ؟ اگر الان عاشق یکی از آدم های توی قطار شده باشد و گیر داده باشد که او را به خود به شهر گودزیلاها ببرد چه؟تکلیف خانواده آن بیچاره چه می شود؟تکلیف من چه؟ تکلیف این بستنی ؟؟؟
نه ! دارم دیوانه می شوم ! باید به مغزم بستنی برسانم! گودزیلا هم آمد ، آمد! ترجیح میدهم وقتی می آید سرحال باشم نه اینکه مثل جنازه ها با لب و لوچه آویزان بستنی تعارفش کنم و امیدوار باشم که از عمق چشم هایم بخواند که امروز روز عشق و محبت است و باید کمی مهربان تر باشد .
حالا دارم بستنی می خورم و میگذارم تمام وجودم رو به چشم های گرد شده ی صندلی های کناری فریاد بزند : " من نسبت به شما بی تفاوتم!!" و همزمان به این فکر می کنم که اگر گودزیلای خوابم آمد و کنارم نشست با جزوه ی اقتصاد شهری سرگرمش کنم یا با کتاب شار تا شهر ؟ ...
مدت ها بود اینقدر طولانی ننوشته بودم.بهم چسبید!
چطور بود؟؟!!
۹۰/۱۲/۱۱