اینجا،من...
سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۶:۱۲ ق.ظ
گاهی کاه ها ، خودشان کوه می شوند ! گاهی هر قطره ، یک اقیانوس ِ طوفانی است. گاهی سرت را برمی گردانی و می بینی که تنها ساکن یک جزیره ی سونامی زده ای و همه ی قایق های نجاتی هم که به سمتت حرکت می کنند در فاصله ی ۱۰ متری ساحل منهدم می شوند! می خندی و سعی می کنی باور کنی که تنهایی چیز ِ خوبی است . می ترسی ، اما ، اصولا ترس فایده ای ندارد! گریه می کنی، زیاد! ولی بازهم ، چیزی از ته قلبت می جوشد و همه ی وجودت را پر میکند ، چیزی مثل درد ، مثل آرزوهای هیچ وقت براورده نشده ، مثل ویرانی ، و آرزو می کنی که ای کاش کسی بود که یک لیوان چای با تو می نوشید . می دانی که اگر کسی هم بود ، یک کلمه حرف نمی زدی! می دانی که بغض،اجازه نمی دهد که حرف بزنی...
انگار هزار سال زمان لازم است برای رسیدن به انتهای جاده ی تنهایی ...
۹۱/۰۲/۲۶