شما من را راهی کن،سوغاتی ات فراموشم نمی شود ...
چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۱، ۰۴:۱۳ ب.ظ
چرا اینقدر ترسناک است بازگشت به سرزمینی که در آن ، نوشتن زحمت نداشت و همه چیز به معنای واقعی کلمه خوب بود و هیچکس هم هیچکس را نمی کشت ؟ چرا اینقدر نشدنی است سفر به همه ی آن کوه های بلندی که هزار و یک قله داشتند و هربار که از آن ها پایین می پریدی ، نمی مردی ، زنده می شدی ، در یک سرزمین دیگر؟ کلمه ها بال دارند ؟ پا دارند ؟ " آب " کجا رفته ؟ " باران " کجا رفته ؟ "دشت رز سفید " کجا رفته ؟ " خنده های تو " کجا رفته ؟ همه ی پولک هایی که تن برهنه ی من را می پوشاندند ، یک روز ، ناپدید شدند انگار . شاید هم فروختمشان به ششمین رهگذری که بلد بود خواب ببیند و الان یادم نیست ... .چه می دانم . خواب دیدن هم عُرضه می خواهد که من ندارم . وقتی بلد نیستی شنا کنی ، پولک می خواهی چکار؟ چرا نمی شود خاطره های خوب را دوباره و با همان کیفیت تکرار کرد؟ کیفیت داشتن ، خوب است . خاطره ، باید کیفیت داشته باشد . باید بشود که هزار سال گذاشتش توی پستو و هیچ هم نترسید که نخ نما شود ، مثل قالی کرمون! باید وقتی بعد یک عمر میروی سراغش ، آخ نگفته باشد ! باید بشود خوابش را دید . خاطره ای که نشود خوابش را دید ، ترسناک است . مثل یک تن برهنه ی بی پولک . مثل گم شدن راه . خیال می کنی بلد نیستم بخندم ؟ هاهاهاها! اصولا خیال باطل داشتن بد است ! اما تو ادامه بده ! اینطوری حواست از خیلی چیزها پرت می شود . حواس من هم پرت می شود و یادم می رود که عمدا خودم را زده ام به آن راه. همه چیز خوب است و این ، اصلا خوب نیست . چرا باید ، " سوختن " ، خوب باشد ؟
آهای! من یک بلیط می خواهم ...
* غزلی که در ادامه مطلب آمده را دوست دارم.
خبر به دورترین نقطه جهان برسدنخواست او به من خسته، بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودتکسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمربه راحتی کسی از راه، ناگهان برسد...
رها کنی برود، از دلت جدا باشدبه آن که دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوندخبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوریکه هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که... نه! نفرین نمیکنم... نکندبه او که عاشق او بودهام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برودخدا کند که فقط زود آن زمان برسد
(زنده یاد نجمه زارع)
۹۱/۰۴/۱۴