آجر از من، خانه را تو بساز!
جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۱، ۰۲:۴۱ ب.ظ
وارد اولین سوپرمارکتی که دیدی شو. دست هایت را از جیبهای همان پالتویی که من هیچوقت ندیدم، در بیاور و یک بستنی کاکائویی بخر ، به افتخار من! دوست داشتی همانجا نوش جانش کن و اگرهم دوست نداشتی، برو به یک پارک شلوغ. از همان پارکهایی که صدای جیغ بچه ها و قیل و قال آدمها نمی گذارد صدای افتادن برگها روی زمین را بشنوی. یک نیمکت پیدا کن ، بنشین ،و با خیال راحت بستنی را بخور. حالا شروع کن به قصه بافتن. اخم نکن. کار ِ سختی نیست. ایده ی قصه را خودم تقدیمت می کنم. درباره ی ققنوسی قصه بساز، که یک مشت از خاکستر نطفه اش را، دستی برداشته و برده، و حالا وقتی ققنوس جوان، از خاکستر باقی مانده پر باز می کند، چیزی کم دارد! یک ققنوسِ معلول!
قبول کن که ایده ی نابی بود! اجازه داری باز هم به افتخار من و ایده ام ، کاری بکنی. شاید یک سوپرمارکت همین نزدیکی ها باشد. بستنیِ کاکائویی ، همیشه بهترین گزینه است!
۹۱/۰۹/۱۷