دوست بازی
چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۱، ۰۶:۴۲ ق.ظ
گاهی حرف هایی می زنی که مرا یاد چیزهای عجیبی می اندازد. یاد چیزهای عجیبی که در عجیب ترین روزها برایم اتفاق افتاده اند. روزهایی که از بس از زندگی حالا و خاطراتم دورند، خیال می کنم تمامشان را خواب دیده ام.کاش حرف هایت خوش نداشتند که به اعماق وجودم نقب بزنند. من واقعاً نمی دانم، با این حجم از عجایب، چه باید بکنم.
" ۱۹ ساله بازی! "
من بزرگ شده ام
و الان دیگر ۱۹ ساله بازی بلدم
نقاشی بازی و زندگی بازی می کنم!
و به خاطر اینکه خوشگل باشم
جلوی آینه ی اتاقم
آرایش بازی می کنم
من تو را صدا می کنم
وقتی تو می آیی
من روبه رویت خنده بازی می کنم
و تو گریه بازی هم یادم می دهی
بعد من به همه می گویم که عاشقم
و عاشق بازی درمی آورم
و به من می گویند که بزرگ شده ام
و من تا آخر عمر
بزرگسال بازی می کنم
و می میرم...
بازی
بازی...
هنوز اتاقم بوی هنرستان می دهد...
یه قورباغه ی خونگی داشت! از همسایه اجازه گرفته بود و انباری اش رو کرده بود کارگاه نقاشی. مثل همه ی شیفته های هری پاتر، در روز و ساعت مقرر، که کتاب به طور همزمان در سراسر دنیا فروشش رو آغاز می کرد، پشت در کتاب فروشی صف می کشید برای تهیه ی متن اصلی! معمولاً هم این زمان مقرر، به ساعت ایران، میشد ۱۲ شب! بعد هم صبر می کرد تا ترجمه ی ویدا اسلامیه وارد بازار بشه! هر ترجمه ای رو قبول نداشت. شعر هم می گفت. داستان هم می نوشت گاهی، اما شعر بیشتر بود و نقاشی بیشترتر! زمانی ناخن می جوید( مثل خودم، البته در سال های دور) و مادرش لاک های خوشگل خوشگل می خرید برایش تا تشویق شود به نجویدن! ندید، عاشقش شده بودم! آرزو داشتم باهم دوست باشیم. دوست های صمیمی! نشد. راهش رو بلد نبودم البته. کافی بود شعرهای خودمو بدم به مادرش تا به دستش برسونه. همون مادری که گل از گلش می شکفت با داشتن شاگردی مثل من! هیچ کاری نکردم اما. هیچ وقت ندیدمش. الان باید مشغول ۲۶ ساله بازی باشه. نمیدونم اجازه دارم اسمشو اینجوری اینجا بیارم یا نه.امیدوارم منو ببخشه، " نیلوفر کسبی " ، شاعرِ شعرِ بالا و دوستی که روحش هم از وجود من خبر نداره!
"شعری از حسنا محمد زاده"
ما همانیم ؛ همانی که خودت میدانی
دو هواییم ، دمی صاف و دمی بارانی
پیشبینی شدن ِ حال من و تو سخت است
دو هواییم ...ولی بیشترش توفانی
دل من اهل کجا بوده که امروز شدهست
با دل تنگ ِقلمهای تو هماستانی ؟!
آخرین مقصد تو شانهی من بود ؛نبود؟
گریه کن هرچه دلت خواست ، ولی پنهانی
شاید این بار به شوق تو بتابد خورشید
رو به این پنجرهی در شُرُف ویرانی
شهرِمُشرف به زمستان شدهی موهایم
چند سالیست که برفی شده و بورانی
باز باید بکشی عکس پریشان ِ مرا
گوشهی قاب ِهمان روسری ِ لبنانی
آب با خود همهی دهکده را خواهد برد
اگر این رود ، زمانی بشود طغیانی ...
۹۱/۱۱/۱۱