شاهنشاه در کوچه ی دلگشا
شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۵۴ ق.ظ
... توی کوچه، کنار در چوبی کوتاه و تق و لقی، یک قالب بزرگ و سیاه رنگ به شکل مکعب مستطیل ایستاده بود و ... عجبا! آن قالب سیاه، وِز وِز می کرد و در همان حال یواش یواش بر سر جا می جنبید!
شاهنشاه غرق حیرت ترمز زدند و با دقت نگاه کردند و آن وقت، oh!My God! اعلی حضرت به رأی العین چنان پدیده ی حیرت انگیزی مشاهده کردند که هیچ یک از سیاحان مشهور تاریخ از مارکوپولو و ماژلان گرفته تا ناصرخسرو و ابن حقول ، هیچ یک چنان صحنه عجیب و حیرت انگیزی ندیده و حتی نشنیده بود. ناگهان همان مکعب مستطیل سیاه و لرزان که یکریز صدای وِز وِز می داد به شکل انبوهی از مگس درآمد و... مگس ها پریدند و دختر بچه ای نمایان شد که او نیز، با فریاد گریخت! و ناپدید شد.
شاهنشاه دست بالای پیشانی گذاشتند و با لحن فیلسوف مآبانه ای ، آه کشان گفتند : « حتی بونوئل ، حتی سالوادور دالی هم با آن ذهن سورئالیستی، نمی توانند چنین صحنه ای را مجسم کنند فکشان پایین می آید. مکعب مستطیل بزرگ سیاه، صدا بدهد و تبدیل بشود به دختر بچه و او هم فرار کند!وای! عالی است! سورئالیزم محض! دهن مارکز می چاد این جور تصورات داشته باشد، پریدن رمدیوس خوشگله به آسمان که چیزی نیست، مهم همین هاست ».
آماشاالله آهی کشید و گفت : « حالا من نفهم را بگو، من همه اش خیال می کردم این آدمهای بدبخت احتیاج به حمام و بهداشت دارند. احتیاج به آب لوله کشی و نظافت دارند؛ اما امروز ، همین الان متوجه شدم که خیر، آن وقت هنر از بین می رود. همین هنر سورئال که فرمودید، حیف نیست هنر از بین برود؟»...
شاهنشاه در کوچه ی دلگشا
محمدعلی علومی
انتشارات سوره مهر
چاپ دوم ۱۳۸۸
۹۱/۱۱/۱۴