فقط واسه اینکه نوشتن یادم نره
جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۷:۰۲ ب.ظ
بهش میگم یه چیزی بگو تا من بتونم ازش یه داستان بنویسم. میگه داستانِ چی؟
آچوی من اینجوریه دیگه! سؤالهای خوبی نمی پرسه. سؤال نمی پرسه اصلاً. اگر هم بپرسه، دنبال جواب نیست! همه ی جواب ها رو از جیب ِ خودش در میاره.
خلاصه، بدونِ کمکِ آچو، نوشتمش. تازه از دست سؤالهاش درباره ی کتاب " مرگ کسب و کار من است" خلاص شدم. اگه می خواستم به سؤال اول جواب بدم، باید به این دست سؤال ها هم جواب می دادم : چرا کوتاه باشه؟ درباره ی چی باشه؟ واسه چی می خوای اصلاً ؟ تو می خوای بنویسی؟! ...
دوست ندارم به اینجور سؤالا جواب بدم. هنوز از این که درباره نوشتنم رسمی و بین خانواده ام صحبت بشه، خجالت می کشم. خیلی بده که در مورد تنها چیزی که داری و واقعاً برات مهمه، اینقدر بی اعتماد به نفس باشی. واسه همینه که روز به روز ضعیف تر میشم توی کنار هم چیدن کلمه ها...
حالا این حرفا به کنار. برخلاف پارسال، امسال واسه تکوندن اتاقم، لحظه شماری می کنم. کلی برنامه دارم واسش.آخ که چه سال عجیبی بود این نود و یک...
* سیزدهمین جمعه ام در یک رب مانده: دست های کوتاه
( آقای مدیر!
کامنت های شما تمام و کمال دریافت و خونده میشه. هر جوری سعی کردم اینو بهتون بگم، نشد! نه با کامنت توی وب خودتون و نه با ایمیل. شرمنده.
هستم در خدمتتون.)
۹۱/۱۲/۱۸