خاطرات شبیه سازی شده
پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۱۴ ق.ظ
وبلاگی هست که می خوانمش. در واقع، آدمی هست، که می خوانمش. و یاد همه ی آن چیزهایی می افتم که شبیه من است و شبیه توست و شبیه آن چیزهایی که می توانست شبیه ما باشد. ولی حالا فقط شبیه خیالاتی است که ریشه ندارند و از بُن، بی معنان. شبیه چیزهایی که اصلاً وجود نداشته اند و عدمشان هرگز هیچ جا تبدیل به وجود نشده انگار، غیر از درون مغز حالا از کار افتاده ی من...
یکی این نیمه ی اسقاطیِ غُرغُر کننده ی ایراد گیر ِ مغز مرا بگیرد و سرش را بکند زیر آب لطفاً . آخر از چه باید خجالت بکشم؟ از چیزی که وجود ندارد؟! که وجود نداشته ؟؟!!
۹۱/۱۲/۲۴