سعی کردیم بچه های خوبی باشیم...
دوشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۲، ۰۷:۰۰ ب.ظ
برداشتیم مامان را بردیم تجریش، امامزاده صالح. با مترو. زیارت کردیم. نماز جماعت خواندیم. نون و پنیر و گوجه و خیار و سبزیمان را خوردیم و برگشتیم. حالش خوش شد. اگر می توانست آن مانتوی صد و پنجاه هزار تومانی را بخرد برایم، خوش تر هم می شد. سعی کردیم حواسش را پرت کنیم به ترخینه و ترشی های رنگ به رنگ و صد جور علفی که مغازه دارها داشتند به اسم چیزهای عجیب و غریب به مَردم ندید بَدیدِ شهری می فروختند که دیگر هوس نکند برگردد توی آن مانتو فروشی! کارِ عبثی بود البته! عمری خودش ترخینه پخته بود و ترشی انداخته بود و شَنگه و چِگیردان و پاپاقِزقان و پاپغلاق و صد جور علف دیگر را با دست های خودش چیده بود و حالا کلی خنده اش می گرفت از دیدن این همه چیزهای تکراری و چشم های گرد شده!
نزدیک بود هرچه رشته ایم پنبه شود و حالِ خوش به سادگی تبدیل شود به ناخوش؛ به سرعت دست و پایمان را جمع کردیم و برگشتیم خانه...
۹۲/۰۱/۰۵