نهاده ام یکی سنگ بر مزار ِ...
يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۴۶ ب.ظ
چشم هایم را باز کردم که تو را ببینم، اگر می دانستم حتی نمانده ای تا غرغرهای صبحگاهی ات را راهیِ گوش هایم کنی، بازشان نمی کردم اصلاً. می مُردم همانجا. اینکه" یک نفر امروز صبح تصمیم گرفته است ترکم کند"، چیزی نیست که به خاطر درک و فهمیدن و هضم کردنش، دلم بخواهد تلاشی بکنم یا حتی ازجایم بلند شوم تا زندگی تلاشش را بکند. بعد از خط پایان، دیگر کسی نمی دود. نقش زمین می شود و نفس نفس می زند...
۹۲/۰۲/۰۱