کاش می تونستم یه حفاظ براشون درست کنم که نشکنن..
پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۴۲ ب.ظ
اون روز، کرایه ی رفت و برگشت دو روزم رو دادم به مردِ جوانِ کافی نتی. بعدش اومدم خونه و اینترنت سیمکارتم رو فعال کردم. اینکه کارِ به این سادگی رو چیزی در حدِ تنها رفتن به یه جایِ جدید، وحشتناک و سخت می دونستم و انجامش نمی دادم، طبیعیه. حتی اینکه بعد از سه سال نمی دونستم که می تونم از گوشیم جاهایی که اینترنت وای فای داره، استفاده کنم و وقتی داداش اینو بهم گفت، فقط نگاش کردم هم طبیعیه. طبیعیه ، چون من همین طوریم! الانم لپ تاپ خونه ی ماست که اینطوری دارم شلنگ تخته های الکی میندازم در فضای مجازی. وگرنه منابع مالیم اونقدر محدود هستش که وبلاگ نویسی رو از سرم بندازه، اونم وقتی که چیزِ خاصی ندارم واسه نوشتن و همش شده روزانه نویسی. حالا هم اومدم که یکم دلم وا بشه. خوشیِ هرچقدر هم که زیاد باشه، مطلق و همیشگی نیست. حتی اگه در روز، ۲۳ ساعت رو خوش باشی، ۱ ساعت رو باید بذاری واسه غمی که میاد، یا هست و هیچ جا نرفته... . در این لحظه، سهمیه ی غمِ روزانه ی من تصمیم گرفته بیاد بشینه جلوم و زل بزنه توی چشمام و منم فکر کنم بهتره برم براش چایی بریزم تا خودش هروقت موقعش شد بلند بشه و بره. می ترسم اگه از زمانِ روزانه اش استفاده نکنه، همش روی هم تلنبار بشه و یهو توی یه روز بخواد ازشون استفاده کنه و اون وقت...
دلم گرفته...
کاش اون درد، از یه جنس دیگه بود. کاش فقط قرار بود من تحملش کنم. کسایی که معنی شکستن رو می دونن، واسم دعا کنن. چیزایی داره جلوی چشمام میشکنه که اون همه ساخت و سازِ شادی آورِ پست قبلی، در برابرش هیچی نیستن...
۹۲/۰۲/۰۵