روزی برای مادرم؟؟؟
چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۴:۲۱ ب.ظ
امروز مامان را بوسیدم. زیاد. چند روزی هست که زیاد می بوسمش. چشمهایش را. پیشانی اش را. دست هایش را. می فهمد که این تمام کاری است که می توانم بکنم. می داند که دارم دوستت دارم را فریاد می زنم برایش. به روی خودمان نمی آوریم. چشم هایمان را می بندیم. بغض هایمان را گم می کنیم توی صداهای بی معنی و ناهنجاری که از گلویمان خارج می کنیم و می زنیم زیر خنده، یا رَد می شویم و می رویم پی غصه خوردن های تکیمان. جفتمان دلمان می خواست اوضاع جور دیگری بود. ولی هیچکدام طاقت نداریم توی چشم های هم نگاه کنیم و بگوییم که همه چیز درست می شود. دلمان می سوزد. چشم هایمان می سوزد. گلویمان می سوزد. خنده هایمان می سوزد. همه چیزمان می سوزد و ما پا می گذاریم به فرار. می رویم. نمی مانیم که ببینیم آن یکی دارد می سوزد. نمی مانیم که هیزم ِ آتش باشیم. بلدم که بروم. بلدم که نمانم. تنها و بی صدا زار زدن را، از مامان یاد گرفته ام...
انصافاً این بار یک جوانمردی پیدا بشود و برود به داش بهی بگوید که دلم می خواهد دو خط آخر این پستش را هزار بار بخوانم، نقاشی اش کنم، شعرش کنم، قصه اش کنم، عکسش کنم، فیلمش کنم و به هزار نفر بدهم که آن را بخوانند...
کاشکی عاشقیت یادت نرود، آقایِ خاصِ مهربان بانو.
دلم می خواست خودم میگفتم اما نظراتم در وبلاگ شریفش ثبت نمی شود و با ایمیل هم...
( و آن دو خط ِ آخر :
عاشق باید جغرافیای معشوقه اش را بداند، جغرافیای تنش را، وضعیت آب و هوای دلش را، باید بداند دوست دارد خودش را دراز کند در آفتاب یا میخواهد خودش را پنهان کند پشت دیوار، عاشق باید جغرافیای معشوقه اش را از بر باشد. )
۹۲/۰۲/۱۱