هاری
پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۳۸ ق.ظ
سنگی را به شیشه زدن، بلدم. می دانمش. بعدش را نمی دانم. دقیق نمی دانم. لازم دارم که دقیق بدانمش. حالت چشم ها، چیزهایی که توی سر می چرخد، چیزهایی که روی لبها می آید، همه را باید بدانم. ندانستنش ترس دارد. خفه ام می کند و دستهایم را توی جیب هایم فرو می برد برای دندان با دندان ساییدن و فشردن ِ ناخن انگشت اشاره به گوشت گوشه ی ناخن شصت تا خون افتادن. با این همه جای پنجه روی تنم نباید به بعدش فکر کنم، اما فکر می کنم. دوست داشتن آدم را بیچاره می کند. خوار می کند. مشکلِ آدم هایی که با هم زیر یک سقف زندگی می کنند همین است. یا اینقدر هم را دوست دارند که گند می زنند به همه چیز، یا اینقدر هم را دوست ندارند که گند می زنند به همه چیز. همه چیز. خودشان. آن دیگری. آن دیگری و آن دیگری. دوست داشتن کوری است. یا کورت می کند برای دیدن خودت یا کورت می کند برای دیدن دیگران. لعنتی. بی جرئتی را گردنِ همه چیز می شود انداخت...
جنون حاشا شدنی نیست. زمین نمی چرخد که آدم ها را آرام کند. شاید روزی به گورِ پدرِ بعدش بخندم. و آخ که آن روز چقدر تماشایی است و وسوسه انگیز...
۹۲/۰۳/۳۰