حالا تو بیا برای من لالایی بخوان...
یه همکاری هم دارم که از چند روز پیش رسماً بهم ایمان آورده. بیست تا بودند. ریز و درشت. شیطان و فرشته. مدیر بالا سر نداشتیم که بگوید فلان کنید و بهمان کنید و این یکی اگر نمی خوابد نازش را بکش، آن یکی اگر دروغ گفت که نباید بخوابد ببرش اتاق بازی و خلاصه همینطور یکی یکی یک لنگه پا نگهمان دارد و آخرش بیفتیم به تلو تلو خوردن و لکنت زبان از بی خوابی. عزممان را جزم کردیم که بخوابانیمشان. استفاده از همه ی قدرت و امکانات در دستور کار قرار گرفت. چشم گرداندیم و سه تایشان را سوا کردیم و پخششان کردیم توی اتاق های جداگانه و همکارم را وسط راهرو گذاشتیم به نگهبانی تا آن سه تا حساب کار دستشان باشد و زمین و زمان سر جایش بماند. هفده تای بقیه را رختخواب پهن کردیم توی یک اتاق ۱۲ متری و من هم بالای سرشان. نیم ساعت بعد، یکی از آن سه تا هم منتقل شد به اتاق من و شدند هجده تا. یک ربع بعد. هجده تا فرشته داشتم که داشتند خر و پف کنان بهم می فهماندند که موفق شده ام! برق چشم های همکارم را نادیده گرفتم و گذاشتم خودش برود ببیند که بله! و رفتم سراغ نوزدهمی که همکارم انگار یک لیوان آب خنک داده باشد دستم وسط آن ظهر گرم مردادی و رمضانی، گفت که نوزدهمی خوابیده و بیستمی را دریاب که هر آن امکان دارد شیطان درونش شروع کند به قلقلک دادنش. نمی خوابید. از خوابیدن می ترسد. از آقای عضله، جارو برقی قرمز و جوجه هایی که با پاهایشان گازش می گیرند هم. قصه ای ساختم از همه ی ترس هایش و فرستادمش به اجازه گرفتن از آقای عضله و جارو برقی قرمز که اگر دختر خوبی بوده آنها کاریش نداشته باشند و بگذارند که برود به باغ وحش تا ناز کند جوجه هایی را که با پاهایشان راه می روند همانطور که او خودش با پاهایش راه می رود و لالایی خواندن خانوم کلاغه تا همه بخوابند و خواب شکلات خوردن ببینند و خلاصه آنقدر گفتم و گفتم و گفتم و پاهایم را گهواره ای تکان دادم و دادم و دادم که چشم های بیستمی ِ نازنینم سنگین شد و خواب آمد.
همکارم کنار آن هجده تا دراز کشیده بود و خوابش برده بود. رفتم توی راهرو. آرامش داشت از سر و کولِ همه جا بالا می رفت...