حضورِ حاضرِ غایب شنیده ای؟ هیچ ربطی به من ندارد.
يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۰۹ ب.ظ
از صبح داشتم خدا خدا می کردم که مامان ها و باباهای پولدار و باکلاسِ آن اطراف، امروز زودتر دلشان برای دلبندانشان تنگ شود و همه شان بدو بدو بروند به آغوش خانواده شان تا من و تو تنها باشیم باز هم باهم و راه برویم و حرف بزنیم و تو را نمی دانم، اما من به گور پدر تمامشان بخندم که اصلاٌ نمی دانند این دل آشوبه ها یعنی چه و شاید هم بدانند یعنی چه، ولی دانستنشان به کار من نمی آید. حتی اینکه روبه روی تو بنشینم و حرف بزنم از آسمان و ریسمان و بچه های ریز و درشتم هم به کار من نمی آید. بهت برنخورد اما، روزگار به کامم نیست و این چیزی را عوض نمی کند. اصلاٌ می توانی راحت باشی و اجازه بدهی بهت بر بخورد. می دانم که خیلی زود برمی گردی، چون من و تو و او کسی را جز همدیگر نداریم و ما این ماجرا را هرچقدر هم که نادیده بگیریم، باز به طرز غم انگیزی حقیقت دارد. حواسم به حرف هایت بود جانم. حواسم بود که دارم با تو حرف می زنم و اینکه دارم چه می گویم و اینکه گربه ای سفید و حنایی آرام آرام داشت بدون هیچ قصد بدی به ما نزدیک میشد و اینکه آن پسربچه دکمه های پیراهنش را با بدبختی و فلاکت بست و جابه جا بستشان و تمام بدبختی و فلاکتش هم برای همین بود که داشت جابه جا می بست آن دکمه های لعنتی را و اینکه تو نمی دانی من تبدیل به یک چاه شده ام که انتهایی ندارد و همه چیز را می تواند در خودش بریزد و باز هم خالی باشد و اصلاٌ این حرفها الان چه اهمیتی دارد؟ عصر یکشنبه ام را با تو گذراندم و حرف زدم و چیزی نگفتم و تو گفتی داری با من حرف می زنی ولی حواست جای دیگری است و حواس من کجا می توانست باشد؟ من که از صبح منتظر تو بودم...
۹۲/۰۵/۲۷