دو بال برای بازگشت...
يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۹:۲۴ ق.ظ
کتابخانه ام اسمش "شادی" بود. آچو برایش
تابلو درست کرده بود. داداش برایش کتاب می خرید. یک فرورفتگی توی راهرو بود
که بابا برایش طبقه های چوبی گذاشته بود و شده بود کتابخانه ی شادی،
کتابخانه ی من. لیست کتابها را داداش با دست های خودش می نوشت، با همان
دستخطی که از همان وقت ها شد الگویم. 5 سالم بود. داداش تصمیم گرفته بود من
را آنطوری بسازد که فکر می کرد درست است : یک کتابخوانِ واقعی. من کتاب می
خواندم. هر وقت کسی حوصله ام را نداشت. هر وقت کسی با من بازی نمی کرد. هر
وقت همه درس و مشق داشتند و من باید ساکت می ماندم. و بعدها، هروقت که می
شد! کتاب رفت توی خونم. کلمه ها چسبیدند به سلول ها و جدا نشدند. یاد گرفتم
هم بخوانم، هم فکر کنم، هم ایده بگیرم، هم یاد بگیرم، هم ایراد بگیرم، هم
توضیح بدهم، هم مقایسه کنم و هم خیلی هم های دیگر.کم کم ریختند بیرون کلمه
ها. سر ریز کردند انگار. یاد گرفتم بنویسم. ولی زندگی خلاصه نشد در همین
لذت مدام و قصرِ زیبایم متروکه ماند. هیچوقت چیزی برای دوچرخه نفرستادم.
هیچوقت چیزی برای عروسک سخنگو نفرستادم. هیچوقت چیزی برای هیچ جا نفرستادم.
نمی دانم چطور و از کجا، ولی ترس آمد و همخانه ام شد. هیچوقت نفهمیدم چطور
و از کجا و چرا و به همین دلیل هیچوقت نتوانستم چاره اش را پیدا کنم. بعدش
دیگر معلوم است. خودم تنهایی از لذت هایم لذت بردم. خودم تنهایی خواندم،
خودم تنهایی نوشتم و خودم تنهایی غصه خوردم که چرا همسایه و همکلاسی و دوست
هایم نمی دانند من از چه حرف می زنم. حالا دوباره چشم هایم دارد برق می
زند. چند تا فرشته پیدا شده اند که قصرشان متروکه نشده. که بال دارند! که
می خواهند بقیه را هم بال دار کنند تا همه با هم از کلمه ها مراقبت کنیم.
از یادها و خاطرات و چیزهایی که دوستشان داریم مراقبت کنیم. تا یادبان
باشیم. خدای کلمه ها ، حافظشان باشد...
yadban.ir
ما با یادها و خاطراتمان زنده ایم.
به خاطر همین است که یک "یادبان" شده ایم.
۹۲/۰۸/۱۹