یافت می نشود...
شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۰۵ ب.ظ
خبر خوش را باید با داد و فریاد اعلام کرد. درِ گوشی و با پچ پچ به کل مزه اش از بین می رود. مثل اینکه آبگوشت را با سالاد شیرازی بخوری. لوس است و بی اصالت. وقتی خبرِ خوش می شنوی، باید بتوانی جیغ بکشی. باید بتوانی چیزی بیشتر از یک نیشِ تا بناگوش باز شده در ظاهرت نقاشی کنی. باید عالم و آدم را خبر کنی که من الان یک خبر خوش شنیده ام! آنقدر خوش که... برو بابا اصلاً تو چه می فهمی این چیزها را ؟ هی خودم را خسته کنم و تهش بگویی باید خانم باشم و هی سوزن بکنی به چشمم که چرا دارم قیافه می آیم؟ تو خدای خبرهای خوشی. تو خودت از اساس خوش ترین خبری هستی که روزنامه ی زندگی ام به خودش دیده. ولی این چه ربطی دارد به اینکه نسوزم؟ جانِ جانان! به گمانم به بزرگ بودنِ خودت در دلم ایمان داری(و چه ایمانِ بر حقی) که گاهی می گویی و رد می شوی و بوی سوختگی و صدای جلز و ولز را نمی شنوی. حالا نمی دانم چرا یادِ این چیزها افتادم. یادِ جمله ای که برای چند ماه پیش است و عمراً اگر به خاطرت مانده باشد. یادِ چیزی که قاعدتاً باید فراموشم شده باشد تا حالا. چرا می دانم. می دانم که چرا یادش افتادم. چون حورا که آمد سرنوشت بشر را بگیرد از دست هایم، گفت که شماها از دور خوبید، ولی من، بدونِ حتی لحظه ای مکث، گفتم که عاشقت هستم. و گذاشتم باورش نشود حورا. آخر این، متاعی است که فقط در عطاریِ من پیدا می شود.
۹۲/۱۱/۰۵