بوی سوختگی دماغم را پر کرده
جمعه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۰۸ ب.ظ
شهر آتش گرفته بود. نه اینکه بایدی باشد، یا نباشد. گرفته بود. خبر را همه شنیده بودند. ولی یکی بیشتر از همه سوخته بود. شکایت می کرد که چرا. چرا؟ کدام شهر تا همیشه سر پا مانده؟ نمی دانم. شاید مانده. من، بی سوادم. و سواد، ربط دارد. به همه چیز ربط دارد. آدمی که سواد زندگی کردن دارد، شکایت هایش کم تر می شود به گمانم. من شاکی ام. شاکی و عصبانی. چرایش بماند. شاید یک روز یادم رفت و دیگر عصبانی نبودم.****گابریل گارسیا مارکز، مُرد. DNA متفاوتش را هم با خودش برد. ظاهراً همه می میرند.
۹۳/۰۱/۲۹