بابایی
سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۳۵ ب.ظ
رفتیم سفر. روز پدر بود که رفتیم و اینترنت را هم با خودمان نبردیم! نشد که بیایم و چیزی بنویسم. اما عوضش کلی به بابا نگاه کردم. به چشم های رنگی اش، به قد و بالایش و به دست های قشنگش. به حرف زدنش و به تأکیدش روی انجام کاری که واقعاً برای انجامش از خواب بیدار شده! به آرزوهایش. به تنهایی اش. من کلی به بابا نگاه کردم. روی کوه های قرمز قولاق، کنار لاله های واژگون، زیرِ بارانِ قَرابراهیم، پشت فرمان پیکانش، زیرِ کُرسی، وقتِ نماز و وقتِ خوردن قیماقِ تازه با نانِ گِرده ی اصل! لحظه به لحظه. خنده هایش را ، کار کردنش را ، بودنش را نگاه کردم. می دیدم که چه ساده خوشحال می شود و چه ساده وقتی خانواده اش را کنار خودش می بیند احساس خوشبختی می کند. راستش بابا خوشبخت بودن را بلد است اگر بگذارند. دوستش دارم. بابای خوش سلیقه ام را دوست دارم.
کاش بیشتر از این ها می فهمیدیمش. کاش بیشتر از اینها دوستش داشتیم.
۹۳/۰۲/۳۰