خواب نمی دیدم، بیدار بودم
يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۰۶ ب.ظ
یکی جای پایش مانده بود روی برف های دویست سالِ پیش. برف شیره درست کردم و گذاشتم لبِ طاقچه و نشستم فکر کردم که اگر این برف ها آب شده بود، حالا من از کجا می خواستم بفهمم که چند وقت است رفته ای؟ که چند وقت است شده ای "یکی" ؟ خب آدم گاهی خواب می بیند. داشتم خوابت را می دیدم. می خواستی برف شیره بخوری، برف شده بود عینِ سنگ. بعدش به من اخم کردی و من هم گفتم به من چه. قبلش گفتم اخمت را قربان! ولی دیدم لوس شده ای و اصلاً راه را گم کرده ای، این شد که گفتم به من چه و گفتم به درک و گفتم گمشو، می خواهم بیدار بشوم. بیدار که شدم، خُلقم تنگ بود. یک عالمه گریه کردم، یک عالمه. موهایم را چنگ می زدم و گریه می کردم. عادت نداشتم نبودنت را. زمانه چه بد تا می کند با دل آدم. یک شبه از شاعر تبدیل می شوی به گُه.
۹۳/۰۳/۱۱