شهر، خاک بر سر شده بود
سه شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۳۰ ب.ظ
تو، حتماً از من بیزاری که در این هوای طوفانی، کنارم نبودی. من، ترسیده بودم. آسمان قرمز شده بود. ابری نبود، از آن هواهایی که دوست دارم، خاکی بود، خاکِ قرمز. تو کجا بودی؟ چه می دانم. تمام تلاشت را کرده بودی که نباشی، این را می دانم. مثل همیشه، موفق! ولی من یک شکست خورده بودم. ساعت پنج بعدازظهر بود تازه. کو تا شب؟ ولی توی خیابان هیچکس نبود. ماشین ها با چراغ روشن حرکت می کردند و چیزهای عجیب و غریبی از جاهای نامعلومی به هوا بلند می شد و چندین متر آن طرف تر به زمین کوبیده می شد. درخت ها انگار عزیزی را از دست داده باشند، در جایشان جان می کَندَند. باد نبود، انگار وحشت بود که می وزید. آرزو داشتم توی خانه باشم. یا هرجایی دور از آن جهنم. ولی آنجا بودم. تنها. پنج دقیقه تا ایستگاه مترو مانده بود و من انگار مُرده بودم. زل زده بودم به آسمان و دلم هر آن از جا کَنده می شد و دوباره. ترسیده بودم. با اولین رعد و برق، به خودم آمدم. باران که زد، بدو بدو خودم را رساندم به ایستگاه. تمام پله ها را دویدم و چپیدم توی قطار. کابوس تمام شده بود؟ به آچو زنگ زدم. باید می رفت یک جای امن. خیابان شهدا بسته بود. و من هنوز به خانه نرسیده بودم. ده هزار بار توی دلم تکرار کردم که چیزی نیست! چیزی نیست! چیزی نبود؟ من ترسیده بودم.
۹۳/۰۳/۱۳