خداحافظ، دردونه های من...
پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۵۳ ق.ظ
گریه کردم دیروز. یه کم. از سرِ احساسات. یک جور واکنش طبیعی و غریزی. انتظارش را داشتم. یک ماه بود منتظر بودم. برای روز آخرش برنامه هم ریخته بودم حتی، که ناهار سفارش بدهیم از بیرون با همکارها و قشنگ یک دل سیر خداحافظی کنیم با هم. ولی نشد. خیلی ناگهانی خبردار شدم که امروز روز آخر است. تمام. گریه ام گرفت. ماهان و نی نی جان را که بوسیدم، گریه ام گرفت. همین است دیگر. عاقبت وقتش می رسید. همکار جان گفت حالا من با کی حرف بزنم؟ گفتم نمی دانم، فقط هر کاری می کنی با جدیده دعوا نکن! خندید! روز آخر هم پتو بازی کردیم و همه سالم رفتند خانه. من هم رفتم "کتاب" و شکلات گلاسه سفارش دادم. این هم از برنامه های روز آخر بود که مثلا یک سال کارم را جشن بگیرم برای خودم. هه! بعدش آمدم خانه و زندگی ادامه پیدا کرد.
۹۳/۰۳/۲۹