دوست مثلِ شکوفه خوش عطر است...
سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۴۷ ب.ظ
امروز نشستم حرف زدم با بچه ها. با کسایی که بارها و بارها کنار یک سفره نشسته بودیم با هم و خندیده بودیم با هم و گریه کرده بودیم حتی و درددل و زندگی کلّاً. نمی خواستم حرف بزنم. حوصله اش را نداشتم و دلم هم نمی خواست اصلاً. دوست داشتم توی دلم بماند همه چیز. بارش را دوست داشتم خودم به دوش بکشم. آ گفت تو هم وقتی حرف می زنی و درد دل می کنی پشیمون میشی؟ گفتم آره. گفتم منم همینطورم ولی آدم مگه چقدر می تونه یه حرفو تو دلش نگه داره؟ راست می گفت. حرف زدم. روز را گذراندیم. با حرف. با خاطره. با همه ی چیزهایی که قبلاً زندگیمان بود. با همه ی چیزهایی که حالا شده زندگیمان. با تصویر چیزهایی که دوست داریم بعداً بشود زندگیمان...
۹۳/۰۵/۱۴