درس مرگ
يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ق.ظ
من مرگ را تجربه نکرده ام. این که کسی که دوستش داری، وابسته اش هستی، می خواهی اش، ناگهان دیگر نباشد و کاملاً نباشد و هیچ و هیچ و هیچ راه دسترسی به او نباشد برای همیشه. من مرگ را نمی شناسم. من آداب مواجه با مرگ را بلد نیستم. من درد آدم هایی که مرگ را درک کرده اند درک نمی کنم. توانایی اش را ندارم. حتماً چیز عظیمی است این درد. من به مرگ فکر می کنم. نه به مرگ خودم (چون قرار نیست با درد مرگ خودم زندگی کنم)، که به مرگ آنهایی که دوستشان دارم. حالا باید بگویم زبانم لال؟ زبانم لال برای اجتناب ناپذیرترین چیز این دنیا.
آدم ها چطور کنار می آیند با این درد؟ با این فقدان؟ چکار می کنند؟ در همان لحظه، در همان روزها، و بعد در سال های بعدی که ممکن است وجود داشته باشند؟
این که آدم ها با درد هم می توانند زندگی کنند، یک نعمت است؟
۹۴/۰۶/۲۹