دوستِ من حورا
چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۳ ب.ظ
چند روز دیگر، حورا مادر میشود. نمیدانستم. انگار
همین دیروز بود که صدایم کرد کافه کتاب و پرسید زهره، تو میگی میتونم؟ و من
گفته بودم که میتونی. آقا ناظمِ قد بلند دلش را لرزانده بود و او مانده بود بلاتکلیف
با خودش و شیمی و تئاتر. چرا آدمها همیشه اینطور موقعها پیدایم میکنند؟ حالا
حورای بینظیرم دارد مادر میشود. خواستم بهترین خبر دنیایم را برسانم به گوشش که
دیدم خودش بهترین خبر دنیا را دارد این روزها. دلم میخواست صدایش کنم یک گوشهای
و بگویم حورا، من هم تصمیم گرفتهام بتوانم. دوست داشتم توی چشمهایش نگاه کنم و
بگویم حورا، تو میگی میتونم؟ و او هم بگوید: باع! نمیری دختر! معلومه که میتونی.
و بعد دوتایی به دوستی عجیبمان که به هیچ کجای دنیا وصل نیست بخندیم.
۹۴/۱۱/۰۷