مرخصی
بچهتر که بودم خیال میکردم اگر یک روز نروم مدرسه،
آسمان میآید به زمین و آخر سال همه شاگرد اول میشوند غیر از من، یا در آن یک روز
اتفاقاتی در مدرسه میافتد که من از آنها بیخبر میمانم تا ابد. دانشجو هم که
شدم همین بساط بود. انگار کار دنیا معطل میماند اگر یک روز نمیرفتم دانشگاه.
انگار نذر داشتم تمام کلاسها را بدون غیبت بگذرانم. با این اخلاق خودم کنار
نیامدهام هنوز. هنوز نفهمیدهام خب که چه؟ چرا بقیه این همه غیبت دارند و من این
همه تلاش میکنم که نداشته باشم؟ کجای کار این دنیا به حضور من بسته است؟ حالا هم
که رسیدهام به شاغل بودن، وقتی میخواهم مرخصی بگیرم جانم بالا میآید. احساس
گناه میکنم. از بس بیوقفه کار را پیش بردهام، خیال میکنم اگر نباشم بلای بزرگی
سر دیگران آوردهام. انگار حق ندارم مرخصی بگیرم. این هم یک جور مرض است. از این
مرضها نداشته باشید. گاهی از جایی که ایستادهاید دور شوید. حتی اگر کار خاصی
برای انجام دادن ندارید، برنامهای ندارید، یک روز همه چیز را کنار بگذارید و فقط
بنشینید.