به دیدنم ادامه بده
ایستاده بودم پشت پنجرهی شهر کتاب و داشتم فکر میکردم که برف غمگینم میکند یا خوشحال؟ الان باید بمانم به تماشایش یا بروم به آنجایی که با خودم و خودت قرار داشتم؟ آن کتاب را بخرم یا محل کارم را عوض کنم؟ شش هزار تومان بابت یک تکه مقوا که چند کلمه رویش نوشته شده پول زیادی است یا من کلاً دارم چرت و پرت فکر میکنم؟
راستش آمدنت غافلگیرم کرده. هنوز منتظرم چشم باز کنم و ببینم خواب بودهام تمام این لحظهها را. آخر چطور میشود من انتخابِ تو، تو انتخابِ من؟
آن چیزهایی که میگویی دیدهای، آرزویم بوده که باشم. تمام سالهایی که خودم را شناختم، دلم میخواست تمام این چیزهایی باشم که تو میگویی. چشمهایت را نبند. من آرزوی این آرامش را داشتم. یاد میگیرم کم کم بزرگ شدن را. این بار از خودم ناامید نمیشوم. این بار پای تو وسط است. وقتی میخندم پای تو وسط است، وقتی گریه میکنم پای تو وسط است، وقتی راه میروم، فلان مغازه را تماشا میکنم، ورزش میکنم، میخوابم، قرآن میخوانم، وقتی نفس میکشم پای تو وسط است. این پا را همسفر شدهام تا امنترین جاهای دنیا. تلخ و شیرین را آمادهام. میبینم که باورم داری. ببین که باورت دارم. عجب دنیای غریبی شده این دنیا. دیگر هیچ چیزش غمگینم نمی کند. تو دستم را گذاشتهای در دست صبر، شادی، آرامش.
ایستاده بودم پشت پنجرهی شهر کتاب و به برف نگاه میکردم. برف خوشحالم میکند. سی دقیقهی دیگر میدیدمت...
داستان شما رو برای گزاشتن در وبلاگم ثبت میکنم.