پاهایی که روی زمین نیستند
يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۰۸ ب.ظ
وقت بدی را انتخاب کرده بود برای رفتن پیِ آرزوی خوردنِ آش ترخینه! فصل بارانهای موسمی بود و باران به کلاه خودِ آهنی هم نفوذ می کرد، چه برسد به کلاه پشمیِ رنگ و رو رفتهی او که میگفت مادرش پشمش را با دستهای خودش ریسیده. نتوانستیم جلویش را بگیریم، رفت. میگفت بالاخره پیدایش میکنم. همیشه آرزو داشت برود و خانهای، مغازهای، کافهای، رستورانی، چیزی را پیدا کند که آش ترخینه داشته باشد. هرچه میپرسیدیم حالا این آش ترخینه چی هست!؟ میگفت شما نمیدانید! میگفتیم خب برگرد ایران. میگفت ایرانی که مادرم توی آن نفس نکشد را نمیخواهم.
دلتنگ بود، ولی پای برگشتن به ایران را نداشت. دلِ ماندن هم نداشت. آش ترخینه بهانه بود، دنبال یک خاطره میگشت که روی زمین نگهش دارد.
۹۴/۱۲/۲۳