قلبم را برای اقامت انتخاب کن
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ق.ظ
یادم میاد غروب بود و بارون شدیدی می اومد و من و آ زیر یه درخت ایستاده بودیم و داشتیم سوپ داغ می خوردیم و منتظر بودیم سرویس راه بیفته. یادم میاد رفته بودیم تئاتر حورا رو ببینیم، دختری که من به شدت به آینده اش امیدوار بودم ولی اون راهی رو انتخاب کرد به کلی متفاوت، درست مثل خودم و این یه قصه است که حتما یه روز برای پسرم تعریف می کنم، شاید هم برای دخترم، بستگی داره کدومشون بیشتر علاقه داشته باشن پای قصه های من بشینن.
اون غروب، حالم بد نبود. یادم میاد داشتیم سوپ رو با لب های خندون می خوردیم. از موضوع خاصی حرف نمی زدیم، مطمئنم. ولی به موضوع خاصی فکر می کردم، این رو هم مطمئنم.
یادم نیست پاییز بود یا بهار، ترم چندم بودیم یا چند شنبه بود. یادم نیست نهار چی خورده بودم و چی پوشیده بودم اون روز. ولی یادم میاد که دلم می خواست اون آرامش، برای همیشه توی قلبم بمونه.
اون غروب، حالم بد نبود. یادم میاد داشتیم سوپ رو با لب های خندون می خوردیم. از موضوع خاصی حرف نمی زدیم، مطمئنم. ولی به موضوع خاصی فکر می کردم، این رو هم مطمئنم.
یادم نیست پاییز بود یا بهار، ترم چندم بودیم یا چند شنبه بود. یادم نیست نهار چی خورده بودم و چی پوشیده بودم اون روز. ولی یادم میاد که دلم می خواست اون آرامش، برای همیشه توی قلبم بمونه.
۹۵/۰۳/۰۹