یکی از افسرده هایی که در شهر قدم میزند...
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۵۶ ب.ظ
به مهدکودک های شهر زنگ میزنم و بغض میکنم. به دیدن دوست های قدیمی می روم و بغض میکنم. وارد خانه ی آینده ام می شوم و بغض میکنم. توی بازار می چرخم و بغض میکنم. با او حرف می زنم و بغض میکنم. تو زنگ میزنی و گریه میکنم. بار اول نیست که با تو حرف میزنم و گریه میکنم. صدای تو کاری میکند که دمل دلم سر باز کند و چرک هایش بیرون بریزد. حالا هم مثل همیشه نمیدانم دردم چیست. فقط میدانم که گاهی دلم بدجوری پر میشود.
اگر فقط یک روز از عمرم می توانستم خودم را موفق، باعرضه، دوست داشتنی و حتی فقط خوب، احساس کنم، شاید اینقدر غمگین نبودم.
۹۵/۰۵/۱۶