تیر غیب
چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۷:۲۷ ب.ظ
یهو از پشت چپر پیداش شد. من لال شدم و سالار هم فقط تونست بگه : یا خدا! این دیگه چی بود؟!
حسنعلی ولی انگار نه انگار. خنده ای کرد و گفت : چته پسرجان؟! اون که باید ازش بترسی خداست! یا کمِ کمش بابای خودت یا بابای این یکی، وقتی از صدای جیک جیکتون ردتونو می گیرن و میان پشت باغ انگوری سر وقتتون. من که عددی نیستم! ولی نکن این کارا رو. عاقبت نداره به این برکت... به تیر غیب گرفتار میشی ها!
بعدشم دو تا حبه انگور انداخت دهنش و راهشو گرفت و رفت.
سالار هنوز خودشو پیدا نکرده بود که یه مهمون ناخونده ی دیگه اومد سراغمون. این بار سالار لال شد و من فقط تونستم بگم : یا خدا! این دیگه چی بود؟
ولی مهمون، راهشو نگرفت بره. همونجا موند. وسطِ پیشونی سالار.
۹۸/۰۲/۱۱