شاخ
حیف شد که مُرد. هنرمند بود. هنرمند! بعدِ اون هیشکی رو ندیدم که اونجوری بتونه دروغ بگه. جوری دروغ می گفت که درجا دو تا شاخ خوشگل سبز می شد رو کله ی آدم. من بودم و اون قد درازه که اون ته نشسته و بق کرده تو خودش و انگار یه عمره همون جوری همون جا نشسته و سیروس که الان سر گذاشته به بیابون و اون! هر چند وقت یه بار یه اره می زدیم زیر بغلمون و می رفتیم یه خرابه شده ای رو پیدا می کردیم و میشستیم پای دروغاش. سه جفت شاخ! مشتریشم پیدا کرده بودیم. یارو واسه هر جفتش پونصد چوق میداد. خلاصش اینکه، کاسبی داشتیم واسه خودمون. راستش بعدِ مُردنش کلی گشتیم دنبال دست کم یه دروغ شاخدار! ولی دریغ از یکی! دروغ زیاده ها. نه که نباشه. ولی اصلش، دروغ شده نقل و نبات. آدم دیگه شاخ در نمیاره از هیچی. حالام که دارم اینا رو واسه شما میگم نه اینکه خیال کنی زده به سرم و دارم داستان می بافم واست، نه! از سرِ دلتنگیه. حیف شد که مُرد. حیف...