روزِ مبادا
آنجا بالای کمد دیواریِ اتاق خواب، چمدانی قهوهای هست با عمری بیش از من. سالی یک بار دلبر چارپایهای میآورد و هر بار سختتر از پیش خودش را بالا میکشد و چمدان را پایین و میرود سراغ محتویاتش. زیر لباسهای خیلی قدیمی و قنداق و بند قنداقهایی که زمانی به نوبت تک تک ما را در بر گرفته بودند، کنار صندوقچهء لوازم آرایشی که سرخاب و سفیدابِ شب عروسیش هنوز توی آن نشسته، دو تا بقچهء جمع و جور هست که اصل ماجرای تمام این مراسم است. اول وسایل چمدان کمی زیر و رو و مقادیری خاطره مرور میشود و بعد، "لباسهای آخرت اینجاست. وقتی لازم شد هی دور خودتون نچرخید." یاد گرفتهام دست از تعارف و خدا نکنه و این چرندها بردارم. سالی یک بار کسی شجاعتش را پیدا میکند و با مرگ خودش جور دیگری روبهرو میشود، جوری واقعیتر، جوری خارج از ذهنش، اینجور وقتها کلمات باید لال بشوند. تماشا کن و هیچ نگو. چیزی بلد نیستی. وقتش که برسد، به خیالت بارها مرورش کردهای و هر بار زجر کشیدهای و زار زدهای اما قصهء واقعی، واقعیتر از این چیزهاست. وقتش که برسد دیگر گریزی نیست...