دنیا به من اجازه داد که عاشق تو باشم و به خودش اجازه نداد که تو را به من بدهد.
دوباره بجه بشوم و سرم را بگذارم روی شانهء کلمه هایت و فکر کنم جایم امن است. خیالت را بیاورم کنار دلم و چای بنوشیم. بنویسم و رویا ببافم که چشم هایت چه شکلی شده اند وقت خواندنش. بروم دورهمی دوستانه و برای هیچکس تعریف نکنم تو را دارم. صدایم کنی شب تاب و بمیرم و زنده شوم. دوباره دنیا سفید که نه، بشود همان خاکستری که بود. می شود؟ این همه، این همه، این همه همه همه همه سیاه...
آن پاییز که تمام زندگی ام رفت زیر آب، نمیدانم کجا بودی. من هی خیره میشدم به زرد و نارنجی برگهایی که مقاومتشان در برابر باد کم بود. بادی که هم قوی بود و هم زوزه کش ولی نه آنقدر که یاد تو را هم بکند و ببرد.
باد که شکست خورد، گذاشتم باران هم زور خودش را بزند.
سال دارد نو می شود و حالم بد نیست. عجیب ترین اتفاق سال همین است. عمری بود روزها می رفت و می آمد و آتش دلم همه ی نو شدن ها را می سوزاند و خاکستر می کرد. حالا اما کسی روی دلم مرحم گذاشته. نمی شود به عقب برگشت. نمی شود آب ریخته بر خاک را جمع کرد. درسم را خوب یاد گرفته ام.
اگر قرار نیست باشید، اگر نمی خواهید بمانید، اگر نمی توانید ادامه دهید، این زندگی شماست. و زندگی آنقدر کوتاه است که حق داشته باشید دلتان نخواهد زنجیر شوید. فقط شما را به خدا، آدم ها را بی خبر رها نکنید. هر کسی لایق یک " من می روم چون ... " ساده هست.
روزهای سیاه تری در راهه. پر از درد. پر از ضجه زدن و خفگی از بغض. پر از چنگ زدن های ناامیدانه به پوچی. همیشه " از این بدتر " میشه. سیاهی تا حالا منو نکُشته چون میدونم روزهای سیاه تری در راهه بی اجتناب.
این روزها فقط با علم به بدتر شدن همه چیز دارم به بقیهء چیزها ادامه میدم. با خودم میگم تا بدتر نشده یه کم نفس بکش.
باید یادم بمونه، ۱۴۰۱ بود که در جهنم باز شد. یا شاید هم نه، در جهنم باز بود از خیلی خیلی خیلی پیش تر ها و فقط دیگر وا دادم از ادای جهنم را بهشت دیدن درآوردن.
مصی میگه خاک بر سرت. تو دلم میگم خودم میدونم، تو چرا دیگه میگی؟ تو که باید باهوش تر از این حرفا باشی. تو که بیشتر از ده ساله منو میشناسی. دوست دارم بلند بگم بهش. هیچ عجیب نیست که نمیگم. هیچ عجیب نیست که هیشکی روحش خبر نداشته باشه که چی میگم و چه ها نمیگم.
دست خورشید سوخت و من بیش از پیش به قعر تاریکی فرو رفتم.
یلدا بود. گفتیم برویم قدمی بزنیم. سوزِ سرما سگ کُش بود، ما را نکشت ولی. دیدیم یک دقیقه بیشتر هیچی عوض نشد. برگشتیم و خوابیدیم. فردا روزی بود از نو برای سگ دو زدن.
سرد بود، گرفتیم نشستیم روی نیمکت روبه روی در. کار خاصی نداشتیم، همینجوری گرفتیم نشستیم. گفتیم حالا نیم ساعت این ور اون ور، چی میشه مگه؟ دویست متر جلوتر آقاهه لبو میفروخت، شایدم سیصد متر، حالا چه میدونم تو این سرما؟ گفت جنگی برم چارتا لبو بگیرم بیام، داغه، شاید چسبید! گفتم برو. دهنم بخار کرد! گفت ندزدنت یهو! گفتم یهویی که نمیشه، جیغ میکشم. بلدم جیغ بکشم. گفت خب، پس بلند بکش. رفت. خوبیش این بود خودش هر چند قدم برمی گشت پشت سرشو نگاه میکرد، وگرنه من که چشمم به حضورش بود، دنیارم آب می برد، نمیفهمیدم، چه برسه به دزد و جیغ و این صحبتا.
ناگهانی کجا بود؟ تدریجش ما رو کشت. هی شب، هی روز، مدام و دمادم. هیچ تَهی نمی شد دید. تصور می شد کرد، ولی دیده نمی شد هیچ. نه اینکه نخوام، ولی ندیدم. کوشش هم کردم حتی، نشد دیگه. زور بیخود. کدوم آدمیزادی ته به دنیا اومدنو دیده؟ حالا گیریم که تصور کرده مرگ! این شد دیدن؟ این شد ته؟
هوس کردم برنگردم به هیچ روزی، ساعتی، لحظه ای. بروند به جهنم هرچند چیزی که خودش جهنم است چطور می تواند برود به جهنم را نمی دانم ولی بروند امیدوارم. قرن هاست که میدانم درون هر آدمی چاهی هست که با مرگ هم پر نمی شود چه برسد با خوشبختی. کی بشود کور شد و خلاص. کی بشود کر شوی و تمام. نمی شود ولی. آدمیزاد بیناترین و شنواترین است نسبت به تمام آشغال ها. خلاصه اش می شود بی حوصلگی ناتمام و روز و شب های عبث. همین.
سنگ صبور نظر نمیده. قضاوت نمیکنه. راه حل نمیده. تایید نمیکنه، مخالفت هم.
سنگ صبور گوش میده.
ابراهیم به شیرم بود. گفتم این یکی را می بافم برای اتاق خودمان. بس است زیلو و حصیر. مالک که خامه ها را آورد چشم هایم نمی دانست کدام را تماشا کند. رنگ رنگ رنگ. با این همه رنگ میشد بهشت را بافت.
روز را به شب گره میزدم از سحر تا مغرب. رج به رج شادی بافته میشد و روز به روز خوشبختی جلوی چشمم قد می کشید.
اتاق کوچکمان قصری رویایی میشد با این فرش. ابراهیم روی این فرش راه رفتن را یاد می گرفت. مالک روی این فرش می نشست و خستگی از تن به در می کرد. این فرش باید نظیر نداشته باشد. طرح و گل و نقشه اش در دکان هیچ قالی فروشی پیدا نمی شود. این فرش مال من است. مال خانهء من.
روزی که بریده شد هزار گنجشگ توی دلم پر می زد از خوشی. مالک گفت دست مریزاد. جمیله چشم غره میرفت و هیچ مهم نبود. من در قلبم شادی داشتم.
دو روز بعد بود یا همان ثانیه؟ چشمم هنوز یک دل سیر تماشایش نکرده بود به قامت خانه. از حمام که برمی گشتم توی کوچه احمد دلال را دیدم.فرشی که به ترک موتورش بسته بود عجیب آشنا میزد. دلم شور افتاد، نه، مالک که این یکی را نمی فروشد...
پا که به خانه گذاشتم، اتاق و زیلوهایش در آغوشم گرفتند. سبد رخت ها از دستم رها شد و برجا آوار شدم. اشکهایم از کجا آمده بودند؟
باران می بارید و با کسی کار نداشت. گفتم کار داشته باش، با من کار داشته باش که هوای دل آتشین است.راهت را کمی کج کن و مهمان این خانه شو. ببین که روز، ماه شد و سال شد و عمر رفت. ببین که دل داغ شد و آتش گرفت و و سوخت. ببین که بهاران بوی گل ندارد...
کسی صدایم زد به زبان نیاز. آسمان غرّیده بود و او پناه میخواست. به خیالش جهان درحال متلاشی شدن بود...
رفتم از تماشای باران بی آرام گرفتنی. چون صدایم کرده بود و آدم باید باشد، باید باشد وقتی تمام پناه کسی است.