شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

 

"قضاوت نمی‌کنم" خیلی نارساست. ذهنِ بیمارِ خستهء پاچه‌گیرِ امثال من را می‌برد سمت میل شدید به بد دهانی که آخر اصلا مگر چیزی برای قضاوت هست؟ که بخواهند قضاوت بکنند یا نکنند و از ریشه حق باکلاسِ من "آدمِ سر در زندگی خود"ی هستم را قائل بشوند برای خودشان؟ یک گُهی هست به نام زندگی و همه سر خوان نعمتش نشسته‌ایم به چَرا. بیایید در مواجه با هم با دهان پر لبخند بزنید و زین پس بگویید " به من مربوط نیست". هان؟ خوشگل‌‌تر است. اینقدر هم تهِ ما را نمی‌سوزاند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۰۹
شب تاب

 

خبرِ ناجدید اینکه تمام بدبختی‌ها عمقی مشابه دارند و در این میانه هرکسی بی‌رقیب، بدبخت‌ترین است. زمین خوردن و شکستن استخوان مادرش که ۸۰ سال زیسته و حالا هیچکدام از آن‌ها که با پستان‌هایش سیر کرده را نمی‌شناسد که دردش را بگوید می‌تواند همسنگِ شکستن ناخنی باشد که تنها دلخوشیِ زنی بوده که هیچ چیز آنِ خود ندارد. 

تو چه میدانی سایز زمانی سی و ششت حالا شده باشد چهل و شش، آن هم نه در گذر زمان و چشیدنِ سرد و گرم و از جوانی تا پیری و بعد از زاییدن‌های مکرر، بل در یک سالِ گُه‌بار، چقدر می‌تواند در‌هم شکننده و خونبار باشد. جای قضاوت و طعنه می‌پرسند چه بر تو گذشت که آنچه آنطور با زحمت به‌دست آورده بودی دود شد و رفت هوا؟ نه، نمی‌پرسند. بپرسند هم ربطی به آن‌ها ندارد. ته تهش آدم در بدبختی‌اش غوطه‌ور و تنهاست. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۳ ، ۱۶:۴۴
شب تاب

 

دارم می‌شوم مثل لا‌لا. و دلم می‌خواست وقتی می‌گویم دارم می‌شوم مثل لالا، کسی باشد که بداند لالا کی بود و به قلم کی و در کدام قصه سرگردان...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۳ ، ۰۴:۳۷
شب تاب

 

 

ترسیده‌ام. آنقدر که کم‌کم دارد باورم می‌شود این کابوس است. بار اول می‌شود یک حرف تنگ‌نظرانه حسابش کرد. بار دوم یک نظرِ ناشی از مشاهدهء اتفاقی. از سه بار که بیشتر شد در موقعیت‌های متفاوت و از دهان آدم‌های مختلف، مجبور شدم ببینم چیزی را که لجوجانه و با ذره‌ای امید سعی داشتم انکارش کنم. او شبیه من شده.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۰۳ ، ۱۶:۵۸
شب تاب

 

چیزهایی نوشته بودم توی گوشی موبایل به قول تو باهوشم از سه سال تا همین چند ماه پیش که تمامش دود شد و رفت به هوا و پاک شد و رفت به فنا و تکه‌های مهمی از من که داخلش بود رفت به کجا؟ آفرین، به گا.

مثل آن سال که بلاگفا کلماتمان را خورد انگار نه انگار که بعضی‌ها خودشان را قاطی آن کلمه‌ها جا گذاشته بودند. جای آن زخم خوب نشد هیچوقت در روحم. جای این زخم هم خوب نمی‌شود، می‌دانم. فقط دیگر یاد گرفته‌ام خیره به افق روی زخم‌هایم را لیس بزنم و طعم خون که پیچید توی دهانم بگیرم بخوابم. فعلا برنامه همین است.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۳ ، ۲۲:۳۴
شب تاب

 

 

تصور کن کسی را عاشق شده‌ای که به هیچ جایش نیست. لامصب. طعم خرمالوی گس می‌دهد که تابه‌حال نخورده‌ام. از میوه‌ها متنفرم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۰۳ ، ۲۲:۱۲
شب تاب

 

خیره به سقف و چراغ بد ریختی که هزار سال است هر شب دلم می‌خواهد عوضش کنم، تغییرش دهم، از شرّش خلاص شوم و هر صبح خاک بر سر این دنیا که هیچ است و پوچ است داشتم فکر می‌کردم که چه ذهن بدبختی دارم. شنیده‌ای طرف زندگی نباتی دارد؟ استعارهء بد شکلی است راستش. حیفِ گیاهان و نباتات و حیوانات و جمادات و اصلا حیفِ هر چیزی که انسان بخواهد به آن شبیه یا با آن توصیف شود. به جز گُه البته. گُه نزدیک‌ترین و شبیه‌ترین و متقارن‌ترین و همسان‌ترین چیزِ این عالم است به انسان. گُه مناسب است. 

۵۰ درصد ماجرا مشکل خاصی ندارد. یعنی خواندن و تماشا کردن و بچه‌داری و همین گونه کارها، پذیرفته شده و مطلوبند و به‌به اما بوی قضیه از نیمِ دیگر بلند می‌شود که خب پس آرزوهایم چه؟ اینکه هرگز ارس را ندیده‌ام چه؟ هیچوقت تپهء درست را برای مستقر کردن تلسکوپم انتخاب نکرده‌ام چه؟ هیچ. بنشین و مخور غم جهان گذران که هیچکس هیچ‌جا را نگرفته جز تو که گرفتی و باز جز تو که از من گرفتندت.

گُه خوب چیزی است. کاملا برازندهء تمامِ انسان‌ها به ویژه آن‌ها که آرزوهای بزرگ دارند اما پول نمی‌سازند.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۰۳ ، ۰۰:۰۶
شب تاب

 

خیال می‌کردم ویرانه‌اش را که ببینم دلم از او بریده می‌شود. بار اول ایستاده و محکم رفتم و ایستاده و ویران برگشتم. چشمم دیده بود و دلم هم دیده بود راستش وگرنه آنطور فرو نمی‌ریخت و دفعات بعد دیگر می‌رفتم تا صداهایی که جلوی چشمم تصویر می‌شدند در گوشم خاموش نشوند. آخر من آنجا زیسته بودم.
اهل خاطره اگر بودم شاید همه چیز با روز و ساعت و دقیقه و حواشیِ اطرافش به محضِ اراده بازیابی و بازخوانی می‌شد و دیگر اینقدر گرفتاری نداشت اما همه چیز جوری با وهمی غریب آغشته شده که بیشتر اوقات خوابی را می‌ماند که کس دیگری دیده.
خوابش را می‌بینم. همیشه سالم است و پر از آدم. آنطور که شاید دلم می‌خواست خودم باشم، فرو نریخته. اما گِلِ من از اول همینطور لوس و بی‌کیفیت بود و کم‌کم اثباتِ اشتباه بودن این حرف آنقدری سخت شد که گور بابای همه‌تان اصلا.
خلاصه‌اش اینکه می‌دانم ابری عنقریب تمام تپه را می‌پوشاند، می‌دانم چه چیزی درون سینه‌ام فریاد می‌کشد، می‌دانم پدیده‌های شگفت‌آور همه جایی رخ می‌دهند دور از اینجا، اما می‌مانم. می‌مانم تا تو مثل خدایی بی نیاز از پرستش، روی تپه‌ای بایستی تک و ما، تمام هزاران هزارمان در حسرتی بسوزیم که حتی تعریفش را هم نمی‌دانیم. می‌مانم به تماشای تو که تک بودنت تماشاییست. شاید روزی رفتم به کنارهء ارس. چه خوش که کسی نباشد تا جیغ کوتاهی بکشد...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۳ ، ۱۲:۰۸
شب تاب

 

آنجا بالای کمد دیواریِ اتاق خواب، چمدانی قهوه‌ای هست با عمری بیش از من. سالی یک بار دلبر چارپایه‌ای می‌آورد و هر بار سخت‌تر از پیش خودش را بالا می‌کشد و چمدان را پایین و می‌رود سراغ محتویاتش. زیر لباس‌های خیلی قدیمی و قنداق و بند قنداق‌هایی که زمانی به نوبت تک‌ تک ما را در بر گرفته بودند، کنار صندوقچه‌ء لوازم آرایشی که سرخاب و سفیدابِ شب عروسیش هنوز توی آن نشسته، دو تا بقچهء جمع و جور هست که اصل ماجرای تمام این مراسم است. اول وسایل چمدان کمی زیر و رو و مقادیری خاطره مرور می‌شود و بعد، "لباس‌های آخرت اینجاست. وقتی لازم شد هی دور خودتون نچرخید." یاد گرفته‌ام دست از تعارف و خدا نکنه و این چرندها بردارم. سالی یک بار کسی شجاعتش را پیدا می‌کند و با مرگ خودش جور دیگری روبه‌رو می‌شود، جوری واقعی‌تر، جوری خارج از ذهنش، اینجور وقت‌ها کلمات باید لال بشوند. تماشا کن و هیچ نگو. چیزی بلد نیستی. وقتش که برسد، به خیالت بارها مرورش کرده‌ای و هر بار زجر کشیده‌ای و زار زده‌ای اما قصهء واقعی، واقعی‌تر از این چیزهاست. ‌‌وقتش که برسد دیگر گریزی نیست...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۱۶
شب تاب

 

بد نمی‌شد اگر یادش می‌آمد چرا نیم‌ساعت است جلوی فریزر با درب باز ایستاده ولی دلیل کارش مثل تونیا روی یخ سُر می‌خورد و زیباییش آنقدر حواس پرت کن بود که ای بابا کی دیگر به دلیل می‌تواند فکر بکند. عوضش به سرما فکر کرد. به اینکه به شکل بیمارگونه‌ای دوستش دارد. به اینکه آن روز در ایستگاه متروی صادقیه مثل سگ داشت از سرما می‌لرزید و گنجینهء فحش‌هایش ته کشیده بود و دیگر نمی‌دانست چطور می‌تواند میزان نفرتش از خودش را، از زندگیش را، از تصمیمات احمقانه و انتخاب لباس احمقانه‌ترش را در قالب کلمات بیان کند. چه خوب که آن روز رفته، آن روزها رفته‌اند و تمام روزها هم می‌روند و هر چقدر هم انیشتین و دیگران حرف ببافند که زمان توهم است و فلان، آدم دیگر آن ثانیه‌ای که رفته را به چنگ نمی‌آورد و با آن کیفیت تجربه‌اش نمی‌کند. سرما معشوقهء بی‌رحمی بود که هیچ‌وقت نبود. به لطف چربی‌های اضافه هیچوقت با دل و جان سردش نمی‌شد. همیشه بوی عرقش روحش را می‌خراشید و هیچ دوش و عطر و دئودورانتی هم حریفش نمی‌شد. مدینهء فاضله‌اش سیبری بود. سرزمینی که هرچقدر می‌خواهی لباس می‌پوشی و باز سردت هست و عرق هم که خدایش بیامرزد یخ می‌زند لابد آنجا پیش از ترشح. این روانشناس‌های یرقانی پر هم بیراه نمی‌گفتند انگار، حالا گیریم کمی اینور یا آنورتر. شد آنچه که می‌خواست و یخ زد. قلبش یخ زد بی اغراق و بی استعاره. بعد از آن چربی‌ها رفتند به گوری که شاید چندان هم لایقش نبودند و دست‌ها سردِ سرد شد حتی در تابستان که پدیده‌ای شگفت‌انگیز و پیشتر ناممکن بود. بعدترش دیگر هیچ چیز آنقدرها مهم نبود. ساکنِ افتخاریِ سیبریِ وجودش شد و کسی را به آن راه نداد. بیرون از آن، زنی درس می‌خواند، کار می‌کرد، ازدواج می‌کرد، بچه‌دار می‌شد و وانمود می‌کرد زندگی می‌کند و گاهی هم می‌خندد چون هیچ چیزِ این جهان خالی از طنز نیست. آدم‌ها و آرزوها و توهم‌هایشان  که بزرگترین شوخیِ عالَمند. نگاه کن به تمام این ماجراها و گرمای جنوب...

ایستاده بود جلوی درب باز فریزر و بی اینکه بداند چرا آنجاست از خودش می‌پرسید: با کسی که گرگ وال‌استریت را "حوصله سر بَر" و ژولی دلپی را "عین مریض‌ها" می‌داند از چه دری می‌شود حرف زد.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۲ ، ۱۲:۱۱
شب تاب

 

 

از یک جایی به بعد می‌میری. حالا یا می‌فهمی، یا خودت را می‌زنی به آن راه.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۲ ، ۰۸:۲۷
شب تاب

 

انگار نه انگار موهایم سفید شده. انگار نه انگار هیکلِ افتادهء زنی میانسال از توی آینه خیره خیره نگاهم می‌کند هر روز. انگار نه انگار باید کم‌کم به جهیزیهء دختری فکر کنم که زودتر از آنچه به خیال بیاید دارد بزرگ می‌شود. انگار نه انگار خسته‌ام، غمگینم، مُرده‌ام...

هنوز از هیجانِ اینکه شاید و فقط شاید قرار است ببینمت، صورتم پر می‌شود از جوش‌های قرمزِ بی‌رحم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۰۸:۳۸
شب تاب

 

 

نمیدانم چرا و به چه علّت، ولی ترجیحم این است که مُرده باشم. چرا، می‌دانم چرا و به چه علّت ترجیحم این است که مُرده باشم. کسی به من نگفته بود که زندگی اینقدر لوس و داغ و چسبنده است، خودم فهمیدم. از لوسی، داغی و چسبندگی بدم می‌آید و مبارزه هم بلد نیستم. من مردِ فرارم. فرار از هر چیزِ کوفتی به چیزهایی دیگر که شاید کمتر کوفتی باشند یا زهرماری باشند مثلا. زهرمار خوب است. کُشنده است. فقط فکر کنم درد دارد و عذاب می‌دهد که خب چیزهای خوب بی‌زحمت به دست نمی‌آیند. بگذریم. حواست هست چند وقتی‌ست نسیم خنکی نوزیده؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۲ ، ۱۰:۲۶
شب تاب

 

این روزها که می‌گذرد، غمگینم. نه بیشتر و نه کم‌تر از گذشته، که غم بیشتر و کم‌تر ندارد، وقتی هست، هست. سخت گذشته و می‌گذرد و دلم مدام آشوب است و مدام از خواب می‌پرم و مدام به کابوس‌هایم فکر می‌کنم و مدام می‌ترسم که از سیاهی سیاه‌تر هم وجود داشته باشد و خب می‌دانم که وجود دارد. چه کسی گفته که آدم از ندانسته‌ها بیشتر می‌ترسد؟؟ جهل، خودِ خودِ خوشبختی‌ست. همهء مصیبت از آنجا آغاز شد که دانستم.

 

 

* کاش نون نوشتن را نخوانده بودم. کاش هیچوقت هیچ چیز نخوانده بودم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۳۸
شب تاب

 

 

رانندهء اسنپ شبیه عشق سابقم بود، یک کپیِ خالکوبی شده. چشم از تصویرش در آینهء بغل نمیشد بردارم. یک امر محال خیالم را برده بود و ول داده بود وسط گند و گُه‌های گذشتهء دورِ دور. همو بود که بعدش دیگر هرگز به هیچکس و هیچ چیز نتوانستم اعتماد بکنم و هی هر سال شدیدتر هم شد این ماجرا. همو بود که بعدش افتادم به یک سراشیبِ بی‌پایان رو به هیچ و هر چه جان کندم خلاص نشدم. همو بود که بعدش تمام نقاطی که می‌توانستند درخشان باشند در زندگیِ در سراشیبم تبدیل شدند به کثافتی چسبنده. تمام این‌ها او بود و من داشتم لبخند می‌زدم.

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۲۰
شب تاب

 

 

کاش روزمرگی بود. خوابیدن و بیدار شدنی بر قرار. نقشه‌ای روزانه بی‌نقص. غذا طبق برنامه، لباس، مشخص. کتاب یا فیلم یا موسیقی در ساعت و مقدار معین. مکان‌هایی ثابت و آدم‌های بی‌تغییر. واژه‌ها شمرده شده حتی. تازه اینطور است که آمدن پشه‌ای هم زندگی را متفاوت می‌کند. همین خوب است. همینم آرزوست. وقتی مدام داری نفس می‌گیری برای فرازها و نشیب‌ها و تغییر‌ها، حوصلهء لذت بردن نمی‌ماند. زندگی‌ای که هر روزش با روز قبلش فرق داشته باشد ملال‌انگیز است. باور کن.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۰۲ ، ۱۸:۰۲
شب تاب

 

کسی طولانی می‌نویسد که دلش پر باشد، سرش پر باشد. تهی مغز و تهی دل، حرف یومیه‌اش را هم بتواند بزند، بس.

اینکه روزگار چطور آتش‌ها را خاکستر می‌کند و خاکسترها را هم‌نشینِ باد، خود داستانی‌ست عریض و طویل و مرتفع که ربطی هم به ماجرا ندارد.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۲۱
شب تاب

 

بعدش فهمیده بودیم که خوشبختی یک مشت خزعبلِ بزک‌دار است تحویل داده شده به بشر. باقی یک خط ممتد بود بی‌ فرازی و بی‌ نشیبی گاهی سرخ و سیاه، گاهی سفید و صورتی.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۱۱
شب تاب

 

او برّهء کوچکی بود و من شبانِ پیرِ او. دشت را به زیرِ پا داشت و من، چوبدستی که به آن تکیه کنم. درّه، ماتمی بود در برابر. آخ اگر پایی می‌لغزید...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۵:۵۴
شب تاب

هزار سال پیش جنگی را باختم که جنگی نبود و دشمنی نبود و خبری نبود اصلا و من چقدر دلم میخواهد نباخته بودم یا لااقل کسی خبرم میکرد که باخته ام و چرا باخته ام و آخ...

هنوز تو زبانم را باز میکنی. هنوز تو زبانم را میبندی.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۰۲
شب تاب